۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

عید و عقلی که از عید می گریزد

برای من- وقتی کودک بودم- بدترین قسمت ِ روز عید شام اش بود؛ وقتی که آفتاب می رفت و همه به خانه های خود بر می گشتند. شادترین روز زنده گی دامن خود را جمع می کرد و زیر سایه ی غروب می خزید و نا پدید می شد. حالا که به آن همه شادی بی دلیل ِ کودکانه در روز عید فکر می کنم به پاره ی دل شکنی از تجربه ی آدمی می رسم:
عید فطر عید روزه داران است. ما که روزه نمی گرفتیم. خرد بودیم و کسی بر ما خرده یی نمی گرفت. چرا عید ِ بزرگان روزه دار ما را آن قدر شاد می کرد؟ یک بیان این ماجرا برای من این گونه است: ما - وقتی کودک بودیم- در شادی دیگران شاد می شدیم. برای خوش حالی دیگران به آسمان می پریدیم.
وقتی که بزرگ می شویم و سر ِ عقل می آییم یاد می گیریم که در شادی ِ دیگران شاد نشویم. تصور کنید که کودکی در صبحگاه عید از خواب بر خاسته و با خود فکر کند: " عجب آدم های احمقی اند این بزرگ تر ها! یک ماه ِ تمام گرسنه گی را بر خود تحمیل کرده اند و امروز به خاطر پایان یافتن این ماه برق شان گرفته و دهان شان از خنده پیش نمی آید. به من چه؟". کودکان هرگز این گونه فکر نمی کنند. کودک وقتی می بیند فرصتی برای شادمانی فراهم است با تمام وجود به درون آن فرصت می پرد و هیچ نمی پرسد که آن فرصت شادمانه گی به هیجان های کدام خام اندیش ِ ساده دل وصل است.
***
سال گذشته پسر چهارده ماهه ی خود را بر شانه ی خود گذاشته بودم و از راه باریکی می گذشتم. او در قسمتی از راه به تب و تاب افتاد و خود را به طرف چپ من خم کرد و معلوم بود که می خواست پایین اش بیاورم. وقتی پایین اش آوردم خودش را با هیجان عجیبی به سمت پاره- پلاستیک آبی رنگ کهنه یی خم کرد که بر شاخه ی خاری آویخته بود. از رسیدن به آن پلاستیک تکه تکه و از چشم همه گان افتاده چنان به وجد آمد که دل من از هر چه عالم بزرگان سیاه شد. 

۷ نظر:

شب ستا گفت...

ای بابا! من تا حالا فکر می کردم شما مجرد تشریف دارید, نگو بچه هم دارید. پیففففففف... آدم کمی فضول باشد خوب است به خدا. پروفایل فیسبوک تان که دل آدم را خون می کند. عجب عجب عجب

پدرم همین چند لحظه پیش از شنیدن خبر اینکه فردا عید است بالا و پایین می پرید که مادرم گفت "ایره سیل کو, کی روزه می گیره کی خوشحالی مونه". یاد مطلب دیگرتان در مورد عیدفطر افتادم که چند سال پیش نوشته بودید. آنجایی که یک عده روزه دار, روزه خواران را در جشن عید فطر راه نمی دادند... و به ریشه های بنیادگرایی اشاره کرده بودید. لپ کلام یادم است, آری.

ناشناس گفت...

بعضی اوقات برخورد تان با مسایل بسیار سطحی است. باورم نمیآید که خوشی کودکان در عید ناشی از آن باشد که ایشان خود را در خوشی دیگران سهیم میبینند. دلیل شادی کودکان درعید یا عیدانه است، یا لباس نو و یا نرفتن به مکتب و بازی باهمسالان شان در کوچه و سرکها. حد اقل در مورد خود میتوانم بگویم که اینها باعث خوشی من در اعیاد میگردید.

سخیداد هاتف گفت...

ناشناس گرامی،
یک بار دیگر بخوانید.

ناشناس گفت...

شف شف گفته اید، شفتالو نگفته اید... از زاویۀ یک بیخدا و غیرمستقیم و ظاهراً از زبان کودکان و عاقل و غیره، نظرات خود را بیان کرده اید... نمیدانم چرا رُک و پوست کنده حرف نمیزنید؟

شما که در افغانستان ویا کدام کشور به اصطلاح اسلامی نیستید که از جان تان بترسید.

درود

afgblogs.com گفت...

مدیریت محترم وبلاگ رهانه
با سلام و احترام
به استحضار می رساند وبلاگ شما به عنوان وبلاگ برتر دوره در سایت جامعه وبلاگ نویسان افغانستان انتخاب گردید.
با آرزوی توفیق روز افزون برای شما.
مدیریت وبسایت afgblogs.com

امیر گفت...

مثل همیشه. زیبا و بدون نقص!

ناشناس گفت...

مطلب تان را چندين بار ديگر به دقت خواندم. متأسفانه تغييري در برداشت اولي ام از نوشتهء تان ايجاد نشد. اما از اينکه نتوانسته ام هدف تان را درک کنم، خود را مقصر ميدانم، چون شمانويسندهء مطلب استيد و قراريکه گفته ايد نوشتهء تان نکته يي را که ميخواستيد به خواننده گان تان تفهيم کنيد، به خوبي افاده ميکند.

موفق باشيد!

 
Free counter and web stats