۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

اسیر جاودانه ی فیلترها


اول دعا کنید که من پی ِ این سوال را رها کنم که مغز و روان ما چه قسم کار می کنند. اما تا دعای شما مستجاب شود ، عجالتا من دیروز در جایی خواندم که ما در هنگام "قضاوت کردن" بسته به این که طرف ِ مورد قضاوت با ما نزدیک ، آشنا و دوست باشد یا نباشد به دو گونه ی متفاوت عمل می کنیم. حتما می گویید که خوب این را می دانستیم. ما در باره ی دوستان مان قضاوت های مثبت تر و نرم تری می کنیم اما این برخورد مثبت را در مورد " غیر ِ دوستان" نداریم. اما چیزی که من در این مورد خواندم تکه ی دیگری داشت که جالب بود:
ما وقتی که از دوستان خود حرکت یا رفتار بدی می بینیم ، در همان مورد مشخص از او شکایت می کنیم. اما اگر همان حرکت یا رفتار را از دیگران ببینیم ، آن را به کل شخصیت آنان نسبت می دهیم. مثلا اگر مادر مان سنگی را به سوی ما پرتاب کند و آن سنگ به گردن ما بخورد ، می گوییم : " مادرم امروز با سنگ به گردن ام زد". اما اگر همان سنگ را کس دیگری بیندازد ( کسی از جمله ی آنانی که در دایره ی مهر و آشنایی مان نیستند) ، آن گاه می گوییم : " فلانی هیچ انسان نیست"  یا " آدم بسیار مزخرفی است".
عکس قضیه هم صادق است: یعنی وقتی از نزدیکان خود خوبی می بینیم آن خوبی را به کل شخصیت شان تعمیم می دهیم. اما اگر کس دیگری با ما خوبی کند ( کس دیگری که نظر مان در باره اش مثبت نیست) سعی می کنیم آن خوبی را به عنوان یک مورد مشخص و خاص برجسته کنیم. مثلا  اگر یکی از دوستان شما برای شما یک کاسه زردآلو بفرستد شما می گویید : " چه بگویم؟ این آدم چه قدر مهربان و بزرگوار است. همیشه در حق ما لطف دارد". اما اگر همان کاسه ی زردآلو را همسایه یی بفرستد که شما نسبت به او نظر مساعدی ندارید ، می گویید : " امروز فلان همسایه ی ما پانزده-شانزده تا زردآلو فرستاده بود. زردآلوهای شان خوش مزه بودند". 

اکثر وقت ها این دو نوع برخورد را انتخاب نمی کنیم. فیلترهای مان به صورت ِ خودکار عمل می کنند. 

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

گزارش ِ لحظه


امشب که از کنار درختان ِ برگریز گذشتم ، احساس کردم آتشی از جنس خاطره سرتاسر وجود مرا گرم کرد. یک لحظه مثل این که معجزه یی حجم ِ زمان طی شده  در بیست سال را طوری فشرده کرد که گویی این بیست سال هیچ نبودند. آن گاه ، آن "ذوق" را که خاصیت ِ نوجوانی است ، از نو شناختم . حسی غریب بود. یک باره بیست سال عقب رفتم.  این حس ِ واقعا به عقب رفتن آن قدر شور ِ تجربی پرشکوه داشت که شک کردم این بیست سال آخر ِ عمرم از وهم و خواب آمده باشند. شاید این بیست سال زاییده ی خیال ِ من بودند.
 

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

فاجعه ی "جمعه ی سیاه" در امریکا

خبر گزاری مهر دولت جمهوری اسلامی ایران :

 " معترضان به نظام سرمایه داری قصد دارند امروز جمعه تحت عنوان "جمعه سیاه" در بسیاری از شهرهای آمریکا دست به تظاهرات زده و اعتراض خود را به سیستم ناکارآمد اقتصادی اعلام کنند".
امروز در امریکا " جمعه ی سیاه" است. میلیون ها نفر تظاهرات کرده اند و خواهان سرنگونی حکومت شده اند. بنا بر بعضی گزارش ها در برخورد میان پولیس و مظاهره کننده گان در واشنگتن  تا کنون 1600 نفر کشته شده اند.

نه. از این خبر ها نیست. " جمعه ی سیاه"  یکی از روزهای بسیار شاد امریکا است. در این روز فروشگاه های بزرگ قیمت اجناس خود را پایین می آورند ( یا این طور ادعا می کنند!) و بسیاری از مردم به هوس خرید ارزان به این فروشگاه ها هجوم می برند --- با پول!
نیازی به گفتن ندارد که در این روز مردم امریکا بیش از هر زمان دیگری به سیستم سرمایه داری کمک می کنند. یا نه , من اشتباه می کنم. شاید مردم می خواهند با ریختن پول خود به جیب سرمایه دارها آن ها را نابود کنند.

گر صبر کنی...


امروز به رادیو گوش می دادم. گفت و گویی بود با یک شاعر سال-خورده ی امریکایی. خانمی شاید هفتاد و چند ساله. خانم شعرهای خود را می خواند و گرداننده ی برنامه از او سوال های گوناگون می پرسید. یکی از آن سوال ها این بود : شما تجربه ی زیادی دارید. یکی از مهم ترین توصیه های تان به شاعران تازه کار چیست؟ (البته این عین جمله ی مصاحبه کننده نیست. اما منظورش همین بود).  خانم شاعر گفت: توصیه من به شاعران تازه کار این است که صبر کنند. می گفت که این شاعران مثل جوجه ی پرنده هستند و خوب است که  زود از آشیانه بیرون نجهند و منتظر بمانند تا کمی پر و بال شان در بیاید.
این توصیه ی او مرا وا داشت که در این مورد کمی فکر کنم:
 در فرهنگ خانم شاعری که ذکرش رفت شعر گفتن هم تابع برنامه و سنجش است. در این فرهنگ کسی نمی گوید که من شعر را برنگزیدم ، شعر مرا برگزید  یا من شعر را نسرودم ،شعر مرا سرود. این نوع سخن گفتن در میان ما شایع تر است. آخرین اش را من از فرهاد دریا شنیدم که می گفت " من موسیقی را انتخاب نکردم ، موسیقی مرا انتخاب کرد"! ( و یک سوال خارج از موضوع: چرا بعضی آدم های کم ذوق اسم پسرشان را فرهاد می گذارند؟). نمی گویم که در فرهنگ آن خانم شاعرها می نشینند و ساعت خود را کوک می کنند و براساس جدولی از تقسیم ِ اوقات روزانه شعر می گویند. اما روشن است که در فرهنگ او شاعری "کار" و شعر "یکی از کالاها" است. "کار" برای آن که نتیجه بخش شود باید در چارچوب یک برنامه گنجانده شود. "کالا" برای آن که در بازار توفیق کسب کند و محبوب و پر خریدار شود ، باید بر اساس سنجشی درست از وضع بازار عرضه شود.
در کشور ما معمولا زمان چاپ مجموعه ی شعر وقتی فرا می رسد که از یک سو تعداد شعرها به حدی رسیده باشد که بتوان از کنار هم قرار دادن شان مجموعه یی ساخت و از سویی دیگر ، پول چاپ مجموعه فراهم باشد. نمی دانم چند نفر از شاعران ما به مساله ی "توفیق" ِ شعرهای خود - به عنوان "کالاهای فرهنگی"- فکر می کنند.  البته همیشه می توان گفت که کیفیت یک شعر به توفیق آن در بازار ربطی ندارد. من فکر می کنم ربط دارد. شاعر را مخاطبان اش شاعر نگه می دارند. وقتی کسی می گوید " من شاعر ام" این را از روی موقعیتی می گوید که مخاطبان به او داده اند. همین که مخاطبان به او به عنوان " شاعر" نگاه نکنند ، او هم رفته رفته دنبال کار دیگری خواهد رفت. این را می توانید از کسان بسیاری که ترک ِ شاعری کرده اند بپرسید. می دانم عده یی خواهند گفت که آن که بسیاری را به ترک ِ شاعری می راند " غم نان" است --- که نمی گذارد. همین غم ِ نان هم در واقع کار ِ درست و کالای مرغوب عرضه کردن و بردن ِ آن به بازار مناسب را ضربه می زند. شکست تنها برای معدودی برانگیزاننده است. برای بسیاری بنیاد برافکن است.  اما توفیق توفیق می آورد. شعری که خوانده می شود و بر سر زبان ها می افتد و مجال ورود به آگاهی جمعی ِ مردم پیدا می کند ، صاحب ِ خود را در عرصه نگه می دارد و به او امکان می دهد که از "موقعیت"ی که یافته به تولید کالاهای تازه ( شعرهای نو) بپردازد.
من توصیه ی آن خانم را این طور فهمیدم که از آن جا که حالا معلوم نیست شما چه گونه آدمی هستید و با " افتادن" های محتمل چه گونه معامله می کنید ، سعی کنید خود تان را به صورت زودرس در معرض شکست و ناامیدی قرار ندهید. صبر کنید و موقعیت را بشناسید.

۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

از چشم ِ سر تا چشم ِ خیال


فرض کنید به رستورانتی می روید که گفته می شود غذاهای فوق العاده یی دارد. از جمله ، شنیده اید که کباب ماهی اش در سراسر جهان نظیر ندارد. ماهی های ِ این رستورانت را آشپز شصت ساله یی می پزد که همیشه ریش خود را بلند می گذارد. پشت میزی می نشینید و کباب ماهی تان را می آورند. ماهی را می خورید و با خود می گویید: " واقعا که این آشپز در کار خود استاد است. در تمام عمرم چنین غذایی نخورده بودم". قیمت غذا را می پردازید و از رستورانت بیرون می آیید. روزی دیگر قصه ی ماهی دیشبه ی تان را با یکی از دوستان خود می گویید. دوست تان مکثی می کند و می گوید : " سر ماهی اش که حرفی نیست. منتها این آشپز عادت بدی دارد. ماهی ها رایک دقیقه پیش از پختن اول خوب بر سر و ریش و گردن و شکم خود می مالد ؛ بعد آن را می پزد. اعتقاد مزخرفی دارد. فکر می کند با این کار ماهی متبرک می شود". شما با ناباوری به دوست خود نگاه می کنید. اما دوست تان قسم می خورد که آنچه او می گوید واقعیت دارد.
 آن گاه شما مرد ریشویی را می بینید که ماهی ای در دست دارد و آن را اول بر موی خود می کشد ، بعد بر ریش و گردن خود و سر انجام پیراهن خود را بالا می زند و آن را بر شکم خود می مالد. دل تان بد می شود. به جای ِ آن احساس مثبت دیشب تان موجی از بیزاری می ریزد.
چرا؟
به خاطر این که دیدن ِ چنان صحنه یی واقعا نفرت انگیز است. اما شما که چیزی ندیده اید. فقط چیزی شنیده اید. چرا شنیدن ِ آنچه که دوست تان گفت در شما این قدر بیزاری انگیخت؟ پاسخ به این سوال وجه جالبی از آدمیت ما را روشن می کند. ما در واقع از طریق گوش ِ خود هم " می بینیم". ما اگر نتوانیم در صداهایی که به گوش مان می رسند پاره هایی از جهان را ببینیم آن صداها بی معنا می شوند. ما برای دیدن مستقیم جهان چشم ِ سر را داریم. اما برای دیدن آنچه که چشم سر نمی تواند ببیند ، چشم دیگری داریم : چشم ِ خیال. 

این مقدمه را گفتم تا برسم به مساله ی عریانی ِ " ماجده المهدی" – آن دختر جوان مصری که جامه از تن کند و از تن عریان خود عکس گرفت و عکس خود را بر پهنه ی انترنیت پخش کرد و هزاران آدم را به خشم آورد. عده یی از اهل شریعت خواهان مجازات او شدند.
برای من یکی از جنبه های جالب این قضیه این بود: پوششی که تن را پنهان می کند همان رختی را به ما نشان می دهد که به عنوان پوشش به کار گرفته شده. در این مورد چشم ِ سر ما لباس را می بیند. اما هر تن پوشی ناگزیر چشم ِ خیال ما را هم فعال می کند. چرا که می دانیم در زیر هر تن پوشی تنی هست. این تن چه گونه چیزی است؟ تن ِ پوشیده در لباس ِ ماجده المهدی چه گونه چیزی است؟ این سوال ها را چشم ِ خیال می پرسد. وقتی که مردمی می شنوند که ماجده المهدی عریان شده است ، پیش از آن که تن ِ عریان او را ببینند با چشم ِ خیال خود تن او را می بینند.
حال ، وقتی که به ماجده المهدی می گوییم " تو نباید این کار را می کردی" ، در حقیقت به او می گوییم : " آخر چرا چشم ِ خیال ما را کور کردی؟ حالا با چشم ِ سر می توانیم تن ات را ببینیم". عریانی چشم ِ خیال ما را کور می کند. از کار می اندازدش.
نتیجه؟
نتیجه این می شود که هر چه پوشش سنگین تر می شود چشم ِ خیال ما سوال های بیشتری می پرسد یعنی فعال تر می شود. و هر چه چشم ِ خیال ما سوال های بیشتری در باره ی تن بپرسد ، سوال های کمتری در دیگر زمینه ها خواهد پرسید. آن گاه ما می مانیم و مردمی که با چشم ِ سر بر عریانی نفرین می فرستند ، اما چشم ِ خیال شان پیوسته با " طلب ِ عریانی" درگیر است.
بی خود نیست که در کشورهایی که از نظر عریانی در" اوج ِ فساد" اند ،  خیال ها برای پرسش های فراتر از تن این قدر  آزاد اند. اما در کشورهای اسلامی که عریانی نیست ( و بنا بر این ازاین جهت فسادی نیست) ، خیال ها همه درگیر تن اند. در کشورهای "فاسد" و پامال کننده ی اخلاق طیاره و کامپیوتر می سازند . در کشوری به نام افغانستان – که از بس تنزه و پاکیزه گی اخلاق داشت به دست طالبان افتاد-  بیست میلیون نفر جمع شده بودند و می خواستند دسته ی چاقو بسازند اما ناگهان دیدند که تعدادی از "خواهران" چادری پوش از سرک رد می شوند. همه دست از کار کشیدند و چاقوی شان بی دسته ماند.  


پی نوشت: حالا کسی پیدا می شود و می گوید : " ای نفرین بر تو که می گویی عریانی خوب است و پوشش بد". این نیست. فقط می خواستم بگویم که این که چشم ِ خیال مان پیوسته درگیر ِ تن باشد پی آمدهایی هم دارد. این طور نیست که بگوییم پوششی از آن نوع که در فرهنگ مذهبی و سنتی کشورهای اسلامی حاکم است عالی است و قصه تمام.  

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

آن را بگذار ، این را بگیر!


من شماره ی خانه ی پیامبر اسلام را نمی دانم. به احتمال زیاد در آن زمان خانه ها را شماره گذاری نمی کردند. اما خبر دارم که ایشان در اواخر 39 ساله گی خود به پیامبری مبعوث شد. همین طوری ، بی ربط.

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

رمزگشایی از استعاره ی " شیر"


استعاره بنیان فکر آدمی و پی سنگ ِ ارتباط های او است. استعاره یک صنعت ادبی نیست. از سرنوشت ساز ترین تولیدات آدمی است. انسان اگر نمی توانست استعاره تولید کند ، یک قدم هم نمی توانست پیش برود. استعاره در ساده ترین مفهوم خود چیزی به این شرح است: ما گاه که نمی توانیم چیزی را بفهمیم یعنی وقتی که زبان ما ظرفیت روشن کردن "چیز"ی را ندارد سرگردان می شویم. سعی مان را می کنیم اما به جایی نمی رسیم. آخر برای این وضعیت راه حلی پیدا می کنیم. کوشش می کنیم چیز مفهوم و آشنایی را پیدا کنیم و آن گاه بگوییم : آن "چیز" ( که نمی شود گفت چیست) مثل ِ " این چیز" است ( که آشنای مان است). مثلا هر وقت می خواهیم بگوییم که "عشق" چیست ، نمی توانیم. اما مثلا با جنگ آشناتریم. از جنگ کمک می خواهیم تا عشق را با آن توضیح کنیم.  تصویر ِ " قلب تیرخورده" را حتما دیده اید. عشاق ازش زیاد استفاده می کنند.  مبنای استعاری اش این است : عشق جنگ است. کمان ِ ابرو ، تیر مژگان و کمند گیسو از توابع همین استعاره اند. گاه گفته اند عشق دریا است و امواج خون فشان دارد.
یا وقتی می خواهیم "بزرگی" ( از نوع عظمت معنوی ) را وصف کنیم ، دچار مشکل می شویم. این است که از چیزهایی چون قله ی بزرگی و اوج ِ عظمت و نظایرشان استفاده می کنیم. این که می گوییم فلانی بر قله ی بزرگی یا عظمت ایستاده است بر این استعاره استوار است که " بزرگی کوه است". کوه را به کمک می طلبیم تا چیزی را که نمی  شود به راحتی گفت چیست به بیان و در میان بیاوریم. در میان آوردن همان ارتباط برقرار کردن است. روشن است که بدون استعاره نمی توانستیم بسیاری از مفاهیم را با هم در میان بگذاریم.
اکنون ، سوال این است که چرا حامدکرزی از استعاره استفاده می کند؟ پرسش ِ " ما کیستیم؟" ، جواب می طلبد. آیا پاسخ دادن به این پرسش نیاز به کاربرد ِ استعاره دارد؟ ببینیم :
 وقتی درباره ی "ما" فکر می کنیم دنبال مفاهیمی می گردیم که به بهترین و روشن ترین شکل ممکن " ما" را تعریف کنند. می پرسیم " ما کیستیم؟". اما فورا در می یابیم که ما یک چیزی هستیم که نمی دانیم چیست. به بیانی دیگر، ما هویت خود را نمی شناسیم. هویت به بیان آمدنی و در میان آوردنی ما روشن نیست. در این جا است که نیاز به استعاره پیدا می شود. باید یک چیزی پیدا کرد که برای ما خیلی آشنا باشد و آن گاه به کمک آن "چیز" سعی کنیم وصفی از "ما" به دست بدهیم. در این جا در دسترس ترین ، آشناترین ، ملموس ترین و تجربه شده ترین استعاره به ذهن مان می آید. آن استعاره این است : افغانستان جنگل است. اما سوال این است که ما کیستیم؟ خوب ، طبیعی است که وقتی که استعاره ی اصلی و مادر " افغانستان جنگل است" باشد ، ما حیوانات این جنگل هستیم. یعنی وقتی که آن استعاره ی مادر آمد ، توابع آن استعاره هم می آیند.  
اما چرا شیر؟
چرا حامد کرزی نمی گوید " ما خرگوش هستیم"؟ چرا نمی گوید " ما سگ هستیم"؟ به خاطری که تجربه ی حامدکرزی از جنگلی به نام افغانستان همیشه تجربه ی قبضه کردن این جنگل با زور بوده است. ملموس ترین تجربه برای کرزی در جنگل افغانستان کشاکش ِ پیوسته ی غرور قبیله ها برای انحصار قدرت بوده است. و این همان تجربه ی شیر است. شیر در جنگل ، به زور پادشاه می شود. کرزی نمی توانست در پاسخ به سوال " ما کیستیم؟" بگوید : ما کبوتر هستیم. کبوتر استعاره ی بی ربطی می شد. مخاطبان او هم آن را درک و لمس نمی کردند. این استعاره ها به صورت طبیعی بر زبان آدم می آیند.
و یک ملاحظه ی دیگر:
وقتی که کرزی گفت " ما شیر استیم" ، منظورش از "ما" کی بود؟ شاید بگویید منظورش همه ی افغان ها بود. این در سطحی رسمی پاسخ درستی است. اما من در این یادداشت در باره ی زیرساخت ِ نهان ِ اندیشه و روان کرزی سخن می گویم و نه در باره ی مدعیات رسمی ِ او. اگر افغانستان جنگل است ، در این جنگل همه نمی توانند شیر باشند. آن ها که در این جنگل شیر اند کی هایند؟ وقتی که شیر گرسنه شود ، بچه های خود را که نمی خورد. لاجرم حیوانات دیگری را باید بخورد. جنگل که فقط شیر ندارد. آن حیوانات دیگر کی هایند؟ به گمان من کرزی وقتی گفت که ما شیر استیم روی سخن اش با هم قبیله یی های خودش بود. این تفسیر با لویه جرگه هم همخوانی دارد. او وقتی که لویه جرگه دایر می کند ( به جای آن که با پارلمان و نماینده گان منتخب مردم کار کند) ، در واقع سیستم جنگل را فعال می کند ، تا در آن بتواند با شیر ها سخن بگوید و منطق مشاوره ی دموکراتیک را به انگیزش غرور شیرانه ی جنگلی ها تقلیل بدهد.
نکته ی دیگر این که وقتی کسی خود را شیر می گوید باید دیگران را هم به تناسب نام هایی از همین قبیل بدهد تا سازگاری عمومی در چارچوب گفتارش حفظ شود. مثلا اگر افغان ها شیر اند ، باید مثلا امریکایی ها پلنگ باشند ، روس ها خرس و انگلیسی ها روباه و ازهمین قبیل.  کرزی می گوید که " شیر می خواهد که با امریکا معامله ی استراتیژیک داشته باشد". شیر؟ امریکا؟ معامله ی استراتیژیک؟  اگر در متن ارجاعات عادی هر روزه امریکا امریکا است ، معامله معامله و استراتژیک استراتیژیک ، آن گاه شیر هم به معنای معمول خود شیر یعنی یکی از حیوانات جنگل است. آن وقت معنای جمله ی آقای کرزی این می شود که " ای قدرت مندان جهان انسانی! می دانم که در عالم انسانی شما قدرت دارید ، اما در عالم حیوانات ما شیر ایم". 


اشاره: دو سال پیش یادداشتی نوشته بودم با عنوان " شجاع مثل آهو". دوستانی که علاقه مند این گونه بحث ها باشند می توانند آن را هم بخوانند. 

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

ما و عبدالخالق

این نوشته در باره ی عبدالخالق است. عبدالخالقی که هشت دهه پیش نادرخان را
با تفنگچه به قتل رساند. در این روزها بسیاری از او یاد کردند. من هم نشستم و
چیزی در باره ی او و کارش و نسبت ما با آنچه او کرد نوشتم. این یادداشت را
به قصد خشمگین یا خوش حال کردن کسی ننوشته ام. اما دوست دارم دوستان در
این مورد با من و با همدیگر گفت و گو کنند. این بحث می تواند راه را برای
اندیشیدنی دو باره در باره ی مسایل بسیاری در حوزه ی سیاست و اجتماع و 
تاریخ ما باز کند. 

در طول سال ها بسیاری در باره ی عبدالخالق نوشته اند. بخش بزرگی از این نوشته ها در تجلیل ِ او و به قصد بزرگداشت ِ آن عمل متهورانه اش ( کشتن نادرشاه) نوشته شده اند. گفته اند که عبدالخالق تجسم خشمی بود که در جان و روان ستم دیده گان و پامال شده گان انباشته شده بود. گفته اند که آن کاری که او کرد به چالش خواندن شجاعانه ی نظام ِ ظالمانه یی بود که وجودش مبتنی بر ستم و نیرنگ بود و دوام اش قایم به بیداد و خشونت و سرکوب. کار عبدالخالق- گفته اند- عصیان در برابر بی عدالتی ، حق کشی و زورگویی بود.
 
Free counter and web stats