۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

در کدام قرآن سنگسار نداریم؟


دوستی – افضلی گرامی- در پای نوشته ی قبلی به مساله ی سنگسار در اسلام اشاره کرده و این که سنگسار در اسلام نیست. قضیه از این قرار است که در متنِ پایه ی اسلام یعنی قرآن سنگسار نیست. مسلمان ها اما سنگسار کرده اند و می کنند. وقتی می خواهیم این وضعیت را برای خود مان توضیح بدهیم می توانیم چند توضیح ِ آسان را انتخاب کنیم که تکرار هم شده اند. نیز می توانیم در پی توضیحی دیگر بر آییم که بیان سزاوار اش بسیار مشکل است اما اگر بیان در خوری بیابد نگاه ما را به بسیاری از مسایل دیگر در حوزه ی دین و جامعه هم دگرگون خواهد کرد. من به آن توضیح های آسان اشاره یی می کنم. اما قصد اصلی ام در این یادداشت این است که به آن گزینه ی دشوار بپردازم.
یکی از توضیح های آسان و جذاب مساله ی سنگسار این است : ما در اسلام سنگسار نداریم و سنگسار کردن نوعی انحراف و گونه یی بار ِ اضافی گذاشتن بر دوش اسلام است. توضیحی دیگر این است: اسلام به مجازات کردن فرد زنا کار رای داده و این بر عهده ی مجتهدان است که مصداق این مجازات را کشف کنند و آن را برای مصلحت جامعه به کار ببندند. اگر سنگسار کردن به تشخیص مجتهدان بصیر –که وارثان انبیا هستند- یکی از مصادیق مجازات اسلامی و به مصلحت جامعه است ، می توان از اجرای آن دفاع کرد و آن را حکمی اسلامی دانست. در کنار این دو توضیح آسان-  که البته سهمی از پیچیده گی دارند- دو توضیح بسیار آسان و عریان دیگر هم هستند: یکی این که اساسا خود اسلام با تمام احکام اش چیز مزخرفی است و نمی ارزد که آدم وقت خود را صرف مساله یی چون سنگسار کند. دیگری این که اسلام دینی است کامل و حتما در هر حکم اش مصلحتی است که ما به آن علم نداریم و به همین خاطر به ایمانِ درست نزدیک تر آن است که در احکام دین خود چون و چرا نکنیم.   
این توضیح های آسان – در موافقت یا مخالفت با مساله ی سنگسار- را شنیده ایم.  این ها را " آسان " می گویم چون همه از یک چارچوب فکری ساده و خطی می آیند. آن چارچوب این است : در برشی از تاریخ دینی به نام اسلام آمد. این دین کتابی داشت به نام قرآن. قرآن مجموعه یی است که با خواندن اش می دانیم اسلام آدمی را در فردیت اش چه گونه می خواهد ، در جمع چه گونه می خواهد ، برای او چه سرشت و سرنوشتی قایل است و در برابر او چه امکان هایی از خوش بختی و بدبختی را ترسیم می کند. حال ، هر وقت که ما مطمئن نبودیم که اسلام در فلان زمینه چه می گوید ، بر می گردیم به قرآن. نرسیده به قرآن متوقف نمی شویم و فراتر از قرآن قدم نمی گذاریم. چرا که می دانیم آن که اسلام را در دل خود دارد و مرجع مطمئنی برای شناخت اسلام است همین کتاب است. مثلا قرآن را ورق می زنیم و می بینیم که در باره ی سنگسار حکمی دارد یا ندارد. یا دارد یا ندارد.
 این نگاه ساده و خطی با این فرض همراه است که قرآن در خود و برای خود کتابی است که تا نیامده بود وجود نداشت و از وقتی که آمده است این است که هست. ما باشیم این کتاب هست. ما نباشیم هم این کتاب هست. این کتاب اتفاقی است افتاده و مجموعه یی است شکل یافته. همیشه می توان به این کتاب مراجعه کرد و آیه ها را در همان جاهایی یافت که قبلا بودند. اگر کسی چیزی را به اسلام نسبت بدهد ما می توانیم به آسانی به قرآن مراجعه کنیم و به او بگوییم که آنچه تو می گویی در قرآن نیست.
اکنون ، فرض کنید کسی نزد شما می آید و می گوید : " من در این عمر شصت و چهار سال ام بالاخره نفهمیدم که موضع قرآن در مورد سنگسار چیست؟". شما متعجب می شوید و می گویید: " این که کار ساده یی است. برو قرآن را بخوان". او می رود و قرآن را می خواند و مثلا آگاه می شود که حکم سنگسار در قرآن نیست ( یا هست). اما سوال این است: چرا آن فرد در آن شصت و چهار سال قرآن را نخوانده؟ و این "نخواندن" برای قرآن بودن ِ قرآن چه پی آمدهایی دارد؟ به بیانی دیگر ، وقتی که می گوییم " کتابی به نام قرآن هست" و آن گاه کسی آن را نمی خواند ، نسبت ِ این نخواندن با آن "هستی" چیست؟ وقتی که قرآن را می خوانیم قرآن چه هست؟ وقتی که قرآن را نمی خوانیم قرآن چه هست؟
قرار ِ متعارف آن است که بگوییم قرآن قرآن هست ، چه آن را بخوانیم و چه آن را نخوانیم. اما واقعیت آن است که قرآن اگر کتاب است کتاب پدیده یی است که نسبت ما آدم ها با آن آن را " کتاب" می کند. به این معنا که وقتی ما با " ذهن ِ خوانا"ی خود با کتاب تعامل می کنیم کتاب کتاب می ماند. هستی ِ کتاب به عنوان کتاب برقرار نمی ماند مگر این که ذهن خوانای ما پیوسته به این هستی حیات و اعتبار ببخشد. این که می گویم نسبت ِ " ذهن ِ خوانا"ی ما با کتاب ، به این خاطر است که ما می توانیم با ساحت های دیگر وجود خود نیز نسبت های دیگری با کتاب برقرار کنیم. مثلا اگر به کتاب ها تکیه بدهیم تا خسته گی از تن مان برود ، نسبت تن خسته ی ما با کتاب ، هستی ِ کتاب به عنوان کتاب را عجالتا متوقف می کند. آن را بالشت می سازد. همین طور وقتی کتابی چون قرآن را بر پیشانی تب دار ِ کودک خود می گذاریم با " روان ِ دردمند" خود با قرآن نسبت برقرار می کنیم و نه با ذهن خوانای خود ، و در چنین حالتی قرآن را از جایگاه کتاب بودن اش بیرون می آوریم و آن را به مقام " ماده یی شفابخش" گذر می دهیم. مساله به این جا هم ختم نمی شود. حتا در وقتی که با ذهن خوانای خود با کتابی به نام قرآن رو به رو می شویم ( یعنی این کتاب را می خوانیم) هنوز می توان پرسید : آیا مطمئن هستیم که این کاری که اکنون با قرآن می کنیم واقعا " خواندن" است؟ این پرسش از آن رو مهم است که خواندن همیشه معطوف به فهم است. یعنی وقتی که می خواهیم چیزی را بخوانیم در واقع با خود می گوییم: می خواهم بفهمم آن کس که این متن را نوشته چه گفته است. وقتی که خواندن معطوف به فهم نباشد ، ممکن است شکل خواندن را داشته باشد اما در واقع عمل دیگری باشد.  با این حساب ، آن مرد فارسی زبانی که مثلا در چاریکار بر سجاده ی خود نشسته و قرآن می خواند اما از آنچه می خواند هیچ چیز نمی فهمد ، در حقیقت قرآن نمی خواند. با قرآن کار دیگری می کند. نسبت او با قرآن نسبت یک ذهن خوانا با یک متن فهمیدنی نیست. نسبت دیگری است.

حال از زاویه ی دیگری به مساله نگاه کنیم : ما چه گونه مسلمان می شویم؟ آیا ما در متن نگرش ها و کنش های افراد مسلمان خانواده یا جامعه ی خود مسلمان می شویم یا قرآن می خوانیم و مسلمان می شویم؟ روشن است که مسلمانی ما صد در صد تابع متولد شدن ما در خانواده های مسلمان است. کافی بود در یک خانواده ی مسیحی متولد شویم تا دیگر مسلمان نباشیم. ما از خواندن قرآن ( خواندن معطوف به فهم قرآن) به سوی مسلمانی نمی رویم ؛ به سبب مسلمان بودن مان قرآن خوان می شویم -اگر بشویم. پس مدت ها پیش از آن که بفهمیم قرآن – به عنوان متن پایه ی اسلام- چه می گوید مسلمان می شویم و مسلمانی مان عمدتا فارغ از قرآن است. این مسلمانی فارغ از قرآن چه گونه مسلمانی ای هست؟ پاسخ : مسلمانی ای است شکل یافته در متن امکانات و تعاملات فکری ، اقتصادی ، فرهنگی ، روانی ، سیاسی و جغرافیایی و تاریخی ِ زمانه. اگر این تعاملات چنان اند که در چارچوب شان چیزی چون سنگسار کردن زناکاران می تواند مطرح شود ، مقبول بیفتد ، قدرت برانگیزنده گی پیدا کند و امکان اجرا بیابد ، آن وقت مسلمانی هم کمابیش در متن همین تعاملات " مسلمانی" می شود. به بیانی دیگر ، وقتی که ما در خانواده و جامعه ی خود با نظامی از باورهای تایید کننده ی سنگسار سر و کار داشته باشیم و متمایل باشیم که بر این نظام صحه بگذاریم ، در مسلمانی خود هم به دنبال نشانه هایی خواهیم رفت که به تایید سنگسار منتهی شوند. اگر هم در بیرون از منظومه ی باورهای دینی خود مخالف سنگسار باشیم ، مسلمانی خود را هم با آن مخالفت سازگار خواهیم کرد.
اکنون ، ما یا قرآن – متن ِ پایه ی اسلام- را  در برابر ذهن ِ خوانای خود می گشاییم و آن را هم چون کتاب می خوانیم ، یا می گوییم قرآن کتاب نیست و می توان با آن نسبت های دیگری ( جز خواندن به قصد فهمیدن) برقرار کرد.
  حالت اول:
 اگر قرآن را به عنوان یک کتاب بخوانیم ، حکم سنگسار در قرآن نیست و حتا اگر چنین حکمی در آن باشد خواننده ملزم نیست که آن را قبول کند. وقتی که شما کتاب می خوانید اساسا می خواهید آن را بفهمید ، نه این که راه بیفتید و سخنان گفته شده در آن را مو به مو اجرا کنید. به بیانی دیگر ، این که شما آن کتاب را بفهمید الزامی است ( چون در غیر آن خواندن شما خواندن نیست). اما پیروی کردن از محتوای آن الزامی نیست ، چرا که میان خواندن و فهمیدن کتابی و پیروی کردن از محتوای آن هیچ پیوند الزامی و ضروری وجود ندارد. فهمیدن جانب دار نیست. فهمیدن به آدم نمی گوید که بر اساس آن چه تصمیمی باید گرفت. شما می خوانید و می فهمید که خداوند یکی است. اما این شمایید که تصمیم می گیرید به این خداوند ایمان بیاورید یا از فهم تان این نتیجه را استخراج کنید : حالا که خداوند یکی است ، من به این خداوند ایمان نمی آورم. این که شما به کدام یک از این گزینه ها می رسید تابع صدها عامل در هم تنیده یی است که کل پس زمینه ی زنده گی شما را تشکیل می دهند.
حالت دوم:
می گویید که قرآن کتاب خواندنی نیست. حضورش حقیقت است. وجودش رهنمایی و روشنی است. صرف ِ هستی اش شفا و آرامش است.  این باوری است که در میان بسیاری از مسلمان ها شایع است. در این حالت ، هیچ اهمیتی ندارد که در قرآن مثلا حکم سنگسار هست یا نیست. شما حکم سنگسار را از جای دیگری می آورید ؛ از جایی خبر شده اید و به صد "علت" بر آن خبر اعتماد کرده اید. آن گاه حکم سنگسار در مسلمانی شما هست. در قرآن – به عنوان کتاب- حکم سنگسار نیست. نباشد . اما در قرآن به عنوان نوری که همه ی زنده گی شما را در خود پیچیده و به عنوان حقیقت فراگیری که هیچ شکی را بر نمی تابد و به هیچ چون و چرایی راه نمی دهد حکم سنگسار هست. شاید کسی بگوید که چنین قرآنی اصلا وجود ندارد. من می گویم وجود دارد. قرآنی این چنین برای همه ی کسانی که حتا به فکر شان هم نمی رسد که بنشینند و قرآن را مثل کتابی باز کنند و بخوانند ، واقعیتی است روشن تر از آفتاب.
این ها را گفتم تا این را بگویم : تا قرآن برای اکثر مسلمانان کتاب نشده ( کتابی که می توان اش به عنوان کتاب خواند) هر حکمی که در میان مسلمانان حاکم و جاری باشد در قرآن هم هست ، در اسلام هم هست. تا قرآن کتاب نشده استناد به قرآن در رد حکمی مثل سنگسار بی فایده است. آن وقت هم که قرآن " کتاب" شود ، دیگر خبری از سنگسار هم نخواهد بود. نه به این خاطر که در آن وقت مردم متوجه خواهند شد که سنگسار در قرآن نیست. بل به این خاطر که آن عواملی که کتاب را کتاب می کنند همان عواملی اند که سنگسار را هم از چشم مردم می اندازند. کتاب شدن قرآن یعنی از هاله ی تقدس مطلق بیرون آمدن آن و در دسترس فهم متعارف آدم ها قرار گرفتن اش. تا آن گاه که این اتفاق بیفتد و اکثر مسلمان ها با آن راحت شوند ، مسلمان ها به سنگسار هم پشت کرده خواهند بود.
آن آدمی که در شصت و چهار سال قرآن را نخوانده و آن آدمی که شصت و چهار سال قرآن را خوانده اما متوجه نشده که قرآن در مورد سنگسار چه می گوید ، دو نفر اند در دو سر طیف که قبول کرده اند قرآن مجموعه یی است تمام شده و شکل یافته که دیگر تا دنیا دنیا است زنده گی ما را درنوردیده و زیر و رو کرده است و هیچ کاری هم با آن نمی توان کرد. هر دو به قرآن به عنوان چیزی رازآلود و فراگیر و رخنه ناپذیر نگاه می کنند ، گیرم که یکی آن را باعث بدبختی های مسلمانان معرفی کند و دیگری سبب ساز بهروزی و شادکامی شان.    

دزد پاسبان می شود

نیویورک تایمز گزارش می دهد که دولت اوباما باز از آی اس آی می خواهد که از نفوذ خود بر طالبان استفاده کند و آنان را وادار به مذاکره برای صلح کند. و این آی اس آی همان سازمانی است که بنا بر اعلام خود دولت امریکا از طالبان و گروه حقانی حمایت می کند. این معنایی جز این ندارد که امریکا در مقابل آی اس آی عملا احساس ناتوانی می کند. طبیعی است که آی اس آی از این ناتوانی و پریشانی امریکا و ضعف غم انگیز دولت فاسد کرزی استفاده خواهد کرد و با اطمینان بیشتر بر مواضع خود پا خواهد فشرد. امید داشتیم که امریکا کمر طالبان را در پاکستان بشکند؟ فعلا یاد مان باشد که از این خبر ها نیست.

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

گوسفند



ببین پسرم ، این یک گوسفند اسلامی است. منظورم این است که به شکل اسلامی ذبح شده. بگو ذبح؟ بح نه ، ذبح. ذبح. آفرین. من باید خیلی وقت پیش ترا به این جا می آوردم. گوسفندی که به این شکل ذبح شود ، حلال می شود. ان شاءالله که کلان شدی تو هم می توانی گوسفند بکشی. کافرها گوسفند را با تیر می زنند و می کشند. یا می برند سرش را قطع می کنند. آن طوری درست نیست. گوسفند مردار می شود. باید گوسفند را طوری ذبح کرد که خون اش فواره بزند. اگر گوسفندی که گلویش با کارد بریده شده در زیر کارد دست و پا نزند مردار می شود. یک بار خدا بیامرز پدر کلان من گوسفندی را حلال می کرد و گوسفند هیچ دست و پا نزد. خون اش هم فواره نزد. ما بردیم و آن گوسفند را در دره انداختیم. مردار شده بود. مردم می گفتند که حتا سگ ها هم آن گوسفند مردار شده را نمی خوردند. راستی سگ گفتم چیزی یادم آمد. در شریعت ما چندین چیز نجس اند. اما سه چیز نجس العین هستند. یعنی خیلی نجس هستند : سگ ، خوک و کافر. ما می توانیم گوسفند را حلال کنیم ، اما حق نداریم خوک را حلال کنیم. اصلا حق نداریم به خوک دست بزنیم. نجس است دیگر. خیلی نجس است. سگ هم همین طور. کافر هم نجس است. آدم باید با کافر یک جا غذا نخورد. اگر کافر به لباس آدم دست بزند ، آن لباس را باید شست. نمی دانم چند بار.
 این را هم برایت بگویم پسرم ، که ما می توانیم گوسفند را ذبح کنیم اما حق نداریم آدم ها را بکشیم. در شریعت اجازه داده نشده. البته اگر کسی گناه کند و گناه اش خیلی بزرگ باشد کشتن او روا می شود.  مثلا اگر زنی شوهر داشته باشد باید سنگسار شود. خوب. همه ی زن ها شوهر دارند ( همه که نه ولی زن های زیادی شوهر دارند). می خواهم بگویم که اگر زنی شوهر داشته باشد بعضی وقت ها باید او را سنگسار کرد. این طور است که بعضی زن ها هم شوهر دارند و هم به خانه ی مردم می روند. این ها باید سنگسار شوند. به خانه ی مردم که می روند یعنی اگر کار بد کنند باید سنگسار شوند. تو حالا این چیزها را خوب نمی فهمی. بزرگ که شدی خودت متوجه می شوی. سنگسار این طور است که زن را تا کمر در خاک دفن می کنند و سر و شانه اش را بیرون می گذارند. بعد مسلمان ها آن قدر به سر و صورت او سنگ می زنند که بمیرد. چند سال پیش دختر خاله ی مادر ات را همین طوری کشتیم.
ببین ، این گوسفند را این طوری آویزان کرده اند که خون اش بیاید بیرون. حلال شود. کافر ها حیوانات را با خون شان می خورند. خوک را هم می خورند. در مذهب ما خوک حرام است. شراب حرام است. من هیچ وقت شراب نمی خورم. یک بار خیلی سخت مریض شده بودم. داکتر گفت که باید هر شب کمی شراب بخوری ، برای قلب ات خوب است. گفتم : من حاضرم همین لحظه بمیرم اما لب به آن نجاست نزنم. بعد با مولانا امجد الرحمن النوفی که حرف زدم خندید و گفت که خداوند را چرا رحمان و رحیم گفته اند. تو مریضی . باید شراب بخوری. اگر نخوری کار حرامی کرده ای. کاکا النوفی را دیده ای دیگر. زیاد وقت ها به خانه ی ما می آید. شیخ بزرگی است. از آن پس من هر شب می خورم. یک علت اش مریضی است. علت دیگر اش این است که من از دست مادرت خسته شده ام. گاهی وقت ها که خیلی حال ام خراب می شود مجبور می شوم یکی دو سه گیلاس بخورم. خدا سرم رحم کند. امروز ترا این جا آوردم تا هم ذبح اسلامی را نشان ات بدهم و هم با تو کمی درد دل کنم. مادرت هر روز گریبان مرا می گیرد که آن زن جوانی که روزها و شب ها در خانه اش گم هستی کیست؟ می گوید یا عقدش کن یا ترک اش کن.  خیلی بد گمان است. خدا شاهد است که ما هیچ رابطه یی نداریم. یک بار که او خیلی مریض بود بی چاره هیچ کس را نداشت. تمام جان اش بو می داد. من آن بار او را در حمام خانه ی خود شان شست و شو دادم. خیلی دلم برایش سوخت. دعا کرد. ما الحمدالله یک خانواده ی بزرگ هستیم. یک قبیله آدم ایم. او بی چاره است. هیچ کس را ندارد. من گاهی شب ها می روم و در دهلیز شان می خوابم که او نترسد. خداوند خودش می گوید – نمی دانم حدیث است یا در قرآن است- که اگر مسلمانی از حال یک مسلمان دیگر بی خبر باشد مسلمانی اش کامل نیست.  من آن قدر از دست مادرت پریشان شده ام که دوازده سال است نماز نمی خوانم. هر روز جنگ ، هر صبح ، هر چاشت ، هر شام. تو باشی دل ات می شود نماز بخوانی. آدم از جان خود سیر می شود. همین دیروز از بس جان ام بر لب ام آمده بود یک قوطی شیر خشک را برای صبحانه ی خودم از فروشگاه برداشتم و پول اش را هیچ ندادم و بر آمدم. این کارها خوب نیست. خلاف اسلام است. ولی مادرت برای من اعصاب گذاشته؟ سال گذشته آن قدر نق زد که مجبور شدم هانیه ی مظلوم را طلاق کنم. حالا که تنها شده شب و روز با من جنگ می کند.
این گوسفند خوب بوده. زیاد چاق نبوده. گوسفند که خیلی چاق شود خالص چربی می شود. چهار شنبه آینده که آمدیم کله پاچه می بریم. من مادرت را دوست دارم اما او مرا درک نمی کند. هیچ وقت درک نمی کند. هفته ی گذشته سر سفره ی شام نشسته بودیم ؛ هم غذا می خوردیم و هم تلویزیون تماشا می کردیم. در تلویزیون سر یک کافر جاسوس را می بریدند. من گفتم که این خیلی خوب است. اول این که کافر خودش نجس است. دوم این که مسلمان ها باید نگذارند این نجس ها اسلام را نابود کنند. آن وقت مادرت شروع کرد به سخنرانی که تو که نماز نمی خوانی ، روزه نمی گیری ، شراب می خوری و صد فسق و فجور داری دیگر از اسلام حرف نزن. هر چه می گویم خانم ، تو مرا درک نمی کنی،  فرررررررررررررررررس سخنرانی می کند. هیچ گوش نمی دهد. بی منطق است. به خدا گاهی دلم می شود بروم پیش همان خانم و بگویم که مرا در همین دهلیز خانه ات پناه بده ، دیگر نمی خواهم برگردم پیش عیال خود. باز لاحول می گویم. تو می گویی آن خانم رد می کند؟ من این قدر در حق او احسان کرده ام که اگر بگویم بیا با من ازدواج کن هم می کند.
خواب ات گرفته؟ خوب . برویم. آیس کریم می خوری؟ چه قسم اش را برایت بخرم؟ یک دانه برای خواهرت هم بگیر. راستی ، به مادرت نگویی که من ترا سر دراز چوکی کنار سرک گذاشته بودم و خودم رفته بودم که ببینم نانوایی باز است یا نه. به مادرت بگو که پول آیس کریم را خودت دادی. بگو پدرم پول نداشت. دو سه ماه است که مادرت به من پول نمی دهد. از حمدان خیری قرض می کنم. خیر باشد. دنیا به یک حال نمی ماند.  بر پدر من لعنت که روشنفکر شدم. اگر مثل شوهر عمه ات خر می بودم می زدم یک دندان در دهان اش نمی گذاشتم. از همین خاطر از نرمی من سوء استفاده می کند.
مرا ببین که با کی حرف می زنم. خواب رفته. این هم عاقبت از من نمی شود. مثل مادر خود می شود.

پدر

امروز داستانی خواندم که تم محوری اش رابطه ی پدر-پسر بود. این که گفتم البته بیانی بود بسیار خشک و خالی از در-هم- زیستی ِ پیچیده ی دو آدم که با نام های پدر و پسر مشهور اند.
وقتی پدر من وفات کرد من هنوز مزه ی غریب هژده ساله شدن را در کام خود داشتم. سه سال از هژده ساله گی ام گذشته بود ،اما هنوز گرد و غبار هژده ساله گی از پلک هایم نریخته بودند. هنوز در قاب خاکستری واقعیت های افسون زدایی شده بیدار نشده بودم. هنوز بوی خاک ِ باران خورده ی بهاری بر پرده ی خیال ام می نشست و پر موج اش می کرد. هنوز نگاهم عادت نکرده بود که میان آسمان و روی زمین و زیر خاک خط کشی کند. فرق نمی کرد بر شانه هایم برف ببارد یا گل بادام. جهان تابلوی دل پذیری بود که اگر در آن خوب دقت می کردی می دیدی که تک تک اجزای آن زنده می شوند ، حرکت می کنند و به صدا در می آیند. و ناگهان تو هم پاره یی از این تابلوی بی مانند می شدی و خیال در گذری حیرت انگیز در قالب واقعیت جاری می شد و سرشت این جریان چندان به رویا نزدیک بود که نمی توانستی بفهمی خوابی یا بیدار.
این بود که وقتی پدرم را از دست دادم ، پدرم را از دست ندادم. شب کنار تن بی جان اش خوابیدم. نترسیدم. او نرفته بود. نمی رفت. هر جا می رفت ، از قلمرو خیال پران من فراتر نمی رفت. چه فرقی می کرد؟ این جا ، آن جا یا هر جایی دیگر. سال ها وقت گرفت تا من متوجه شوم که پدر ندارم. وقتی خودم را - پسر جوانی را- دیدم که از بیرون می آید و از دروازه ی حویلی کهنه یی به درون می رود و پدر ندارد ، از نو وحشت کردم. از نو دل ام آب شد. خودم را از نگاه همه ی جوانانی دیدم که پدر داشتند. ناگهان وضعیت خودم برای خودم نامتعارف شد. واقعیتی جدید مثل یک جل ِ آب چکان هزار کیلویی بر سر خیال ام افتاد و نقش زمین اش کرد. آن گاه وقتی از زیر سنگینی این جل نحس برخاستم دیگر خیال ام کفیده بود و ازش خون می ریخت. خیال ام را برداشتم ، خون اش را شستم ( با آب دیده) و در آفتاب گذاشتم. خشک شد. صدایی از عمق استخوان ام گفت : به دنیای خشن و خاکستری واقعیت خوش آمدی!
به این ترتیب ، من سال ها پس از آن که پدرم از خانه ی ما رفت ، او را از دست دادم ؛ آن گاه که در قاب خاکستری ِ واقعیت های ِ افسون زدایی شده بیدار شدم و هر چه سعی کردم این قاب را رنگ کنم رنگ بر نداشت و برای همیشه خاکستری ماند. 

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

و ادامه ی قصه ی حمایت از برادران تروریست

بعضی با خواندن متن کامل گفت و گوی کرزی با یکی از تلویزیون های پاکستانی به این نتیجه رسیده اند که این گفت و گو "یکی از بهترین "های کرزی بوده است و ما در مورد کرزی " غیر منصفانه" و عجولانه قضاوت کرده ایم. من بار دیگر متن گفت و گو را خواندم و این بار متوجه شدم که کرزی به علاوه ی آن مزخرفاتی که در مورد جنگ امریکا و پاکستان گفته بود این را هم می پذیرد که بعضی تروریست ها در افغانستان هستند و از افغانستان بر پاکستان حمله می کنند.
در این میان چیزی که برای من جالب بود این بود که افغان ها چنان به ناتوانی و پریشان گویی کرزی خو گرفته اند که وقتی می شنوند او توانسته چند جمله ی کامل بگوید هیجان بر شان می دارد و دل شان باغ باغ می شود. سوال من این است : آیا شما از کرزی حتا انتظار نداشتید که چهار تا جمله ی کلی و تکراری کامل را گفته بتواند؟ آخر او رئیس جمهور یک کشور است. به این می ماند که کودکی پدر خود را پندر خطاب کند و به مادر خود مودرا بگوید . آن گاه روزی بگوید "پدر" و "مادر" و پدر و مادر او تمام مملکت را خبر کنند که بیایید و ببینید که این طفلک ما چه شاهکاری کرده!
مساله این نیست که کرزی چند تا جمله ی خوب هم در این گفت و گو بر زبان آورده. این قدر از رئیس جمهور مان ( بلی ، رئیس جمهور مان) انتظار داشتیم. مهم تر آن است که چرا رئیس جمهور ما در این گفت و گو می گوید که اگر میان امریکا و پاکستان جنگی شود ، افغانستان جانب برادران پاکستانی خود را خواهد گرفت. چرا می گوید در جنگ میان پاکستان و هر کشور دیگر افغانستان با پاکستان خواهد بود. وزن این خطا ، این گاف ، از همه ی سخنان دیگر کرزی بیشتر است. اگر کرزی سه ساعت سخنرانی کند و در این سه ساعت مثلا در ستایش از جمعیت اسلامی افغانستان سخن بگوید و این حزب را به آسمان ببرد و در آخر در یک جمله بگوید که ترور شدن برهان الدین ربانی به نفع افغانستان بود ، شما آن سه ساعت ستایش را جدی تر می گیرید یا این یک جمله ی دو ثانیه یی  آخر را؟

۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

محبوب من ! از تو متنفر ام

اگر کسی روز شنبه بگوید " من ترا از جان خود بیشتر دوست دارم" چه احساسی به شما دست می دهد؟ اگر همان فرد روز یک شنبه بیاید و بگوید " از تو آن قدر متنفرم که نپرس" چه فکر می کنید؟ اگر او روز دو شنبه به مراسم عروسی برود و وقتی از آنجا برگشت پیش شما بیاید و بگوید " من عاشق تو ام. جان من و صد هم چو من قربان تو ، قربان تو" چه می گویید؟ اگر همان فرد روز سه شنبه از بازار برگردد و نگاهی شمر اندر حسین به شما بیندازد و بگوید " دلم می خواهد سر به تن ات نباشد" چه؟ حالا اگر شما به این نتیجه نرسیده باشید که طرف مشکل روانی دارد ، حتما از او خواهید پرسید : " ببخشید ، از این ها گذشته می خواهم بدانم که نظر خود شما در باره ی من چیست".
من کم-کم به این نتیجه می رسم که حامد کرزی خیلی کوچک تر از آن است که حتا مخالف ترین های مان می پنداشتیم. من فکر می کردم رئیس جمهور ما دولتمردی است نسبتا احساساتی و در بیشتر مواقع موضع گیری های اش به نفع افغانستان نیست. فکر می کردم او یک سیاستمدار جدی است که ممکن است بسیاری با دیدگاه های سیاسی اش مخالف باشند یا بر نحوه ی مدیریت کشوری اش خرده بگیرند. اما گمان ام این بود که حتا از موضع یک مخالف هنوز می توان در باره ی سیاست های او و پی آمدهای آن سیاست ها فکر کرد.
به نظر می رسد حامد کرزی دولتمردی جدی نیست. یعنی خطاهای سیاسی اش خطاهای سیاسی نیستند. موضع گیری های اش هم باید خیلی کمتر از آن که واکنش بر می انگیزند ، واکنش برانگیز باشند. وقتی که کرزی دهان به سخن گفتن باز می کند یا باید گریه کرد و یا باید خنده کرد. فکر کردن به سخنان او بی فایده است.  فکر کردن در این مورد که سخنان او چه معنا می دهند ، خود کاری بی معنا است. وقتی که رفتار و گفتار او را در چارچوب حرکت ِ یک دولتمرد جدی ارزیابی می کنیم گیج می شویم. اما این گناه او نیست. مشکل در ما است که او را بزرگ تر از آنچه واقعا هست می بینیم. ما با این فرض با او رو به رو می شویم که آنچه در مقام گفتار و رفتار از او سر می زند حتما باید منطقی داشته باشد و از سازگاری درونی برخوردار باشد.  برای کرزی اما سخنان روز شنبه سخنان روز شنبه اند. لزومی ندارد که سخنان او در روز شنبه با آنچه او در روز یک شنبه می گوید سازگار باشند و حدی از انسجام سیاسی یا فکری را نشان بدهند. ناسازگاری و پریشانی در گفتار یک دولتمرد جدی است که مشکلی به حساب می آید و کرزی قطعا دولتمردی جدی نیست.
قضیه احتمالا از این قرار است که کرزی همان چیزی را می گوید که به او گفته می شود بگوید ، بی آن که به معنا ها و پی آمدهای گفتار خود هیچ بیندیشد.  به نظر من او رئیس جمهور یک مملکت نیست و برای افغانستان فکری ندارد. آدمی است که از دولت ها و سازمان های اطلاعاتی پول می گیرد و نقش بازی می کند. آن چیزهایی را که ما به عنوان خطاهای سیاسی او تلقی می کنیم ، در واقع از الزامات ماموریت او هستند و از نظر تجاری نه فقط خطا شمرده نمی شوند که خیلی سود آور هم هستند. مثلا اگر کسی صدهزار دالر از امریکا بگیرد و بگوید " جمهوری اسلامی ایران یک دولت تروریست است" و فردا دو صدهزار یورو از ایران بگیرد و بگوید " جمهوری اسلامی ایران بزرگ ترین پشتوانه ی صلح جهانی است" ، این کار برای یک دولتمرد جدی خطای مهلکی است. اما برای یک فرصت طلب تجارت گر خطا نیست ، چرا که در پشت هر کدام از این ناسازگاری ها صدها هزار دالر خفته اند. برای او خود بازی سود آور است. نتیجه بی نتیجه. کشور بی کشور.
اگر جز این است چه گونه می توان باور کرد که رئیس جمهور افغانستان با دولت هندوستان پیمان استراتیژیک امنیتی امضا کند و آن گاه نزد دشمن هندوستان یعنی پاکستان برود و بگوید که افغانستان در مقابله با هندوستان همراه شماست؟ آیا کرزی می فهمد که آن امضایی که در پای آن سند یا پیمان گذاشته امضایی جدی است و سیاستمداران هندی آن را جدی می گیرند؟ آیا کرزی می فهمد که در یک تلویزیون پاکستانی سخن از جنگ پاکستان و امریکا و یا جنگ پاکستان و هند گفتن و آن گاه از پاکستان حمایت کردن اصلا شوخی بردار نیست؟ آیا کرزی به خاطر دارد که چند روز پیش پاکستان را دشمن شماره یک صلح و امنیت در افغانستان معرفی می کرد؟ پاسخ : بلی ، کرزی همه ی این چیزها را می فهمد و بر ناسازگاری های رفتار و گفتار خود واقف است. اما چه باک؟ یک میلیون دالر بده من می گویم که ماست سیاه است ، ده هزار دیگر بده می گویم که نه ، ماست سفید است. بیست هزار دیگر بده می گویم که ماست هم سیاه است و هم سفید است. این که امریکایی ها و اروپایی ها هیچ وقت گریبان کرزی را نمی گیرند که چرا چنین و چنان گفتی احتمالا به خاطر این است که خود شان بر چند و چون رفتار و گفتار کرزی اشراف دارند.
فرض کنید امریکا و پاکستان با هم می جنگند. علت این جنگ هم این است که امریکا می خواهد تروریست هایی را که امنیت افغانستان را بر هم می زنند در خاک پاکستان نا توان یا نابود کند. حامد کرزی –رئیس جمهور افغانستان- که مخالف سرسخت تروریست های پاکستانی است از حمله ی امریکا بر مرکز تروریزم خوش حال می شود و بنا بر این به تروریست ها قول می دهد که دولت افغانستان از آنان حمایت خواهد کرد. آن گاه برای این که بتواند از تروریست ها در مقابل امریکا حمایت کند از امریکا می خواهد که به سربازان افغانی کمک کند تا به کمک برادران پاکستانی خود بشتابند و پوزه ی امریکا را به خاک بزنند. اگر شما سر و ته این ماجرا را به هم آورده می توانید جای کار تان قصر ریاست جمهوری است.  

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

نوبت افتاده گی


بر اساس گزارش ام اس ان بی سی معمر قذافی هنگامی که به چنگ مخالفان خود می افتد و آن ها با او بد رفتاری می کنند می گوید :" این کاری که شما می کنید در اسلام نیست ، این کار در اسلام ممنوع است". آن گاه یکی بر سر او فریاد می کشد : " ساکت شو ، سگ !". منظور قذافی این است که اسلام دین خوبی است و بد رفتاری با دیگران و مخصوصا بدحالان را منع کرده.
ما دو گروه جمله داریم. گروه اول جمله های بر زمین افتاده اند . نظیر : " این کار منافی اصول حقوق بشر است/ این کار مغایر  اسلام است/ این کار غیر اخلاقی است/ این کار عین بی رحمی و ستم گری است و...".
گروه دوم جمله هایی اند معلق در هوا ، مانند " ساکت شو ، سگ!/ بزن اش که مردار شود پدرلعنت!/ حرف نزن بی شرف ِ حرامی!/  گه خوردی پست ِ کثافت! و...".  
اکنون ، در حالت های دشوار افراد بسته به این که در چه موقعیتی باشند یکی یا چند تایی از این جمله ها را یا از گروه اول و یا از گروه دوم انتخاب می کنند و به سمع طرف مقابل می رسانند.
اگر گاه بر خاک بنشینید و سر تان را خوب خم کنید تا سطح خاک را از نزدیک ببینید می بینید که در خاک موجودات زنده ی بسیاری هستند که در حالت ایستاده نمی توان شان دید. در عالم روابط انسانی هم کمتر می شود که ایستاده گان حال افتاده گان را درک کنند. در حالت گردن فرازی آدم بیشتر همان گروه ازجملات را انتخاب می کند که معلق در هوایند. افتاده گان اما به خاک نزدیک تر می شوند و معنای جملاتِ افتاده بر خاک برای شان روشن تر و ملموس تر می شود.   
قذافی در چهل و دو سال بی رسمی و ستم گری خود گویی هیچ فرصت نیافت که بفهمد و حس کند جمله ی " این کار بی رحمانه و غیر اخلاقی است " چه معنا می دهد. او از گرد ِ دماغ متورم خود جمله های دیگری را از هوا می گرفت و تحویل مخاطب خود می داد. او دیگران را " موش" خطاب می کرد.  بشار اسد مخالفان خود را "جراثیم" نامید( همان ها که از منظر گردن فرازی خیلی ریز اند و مضر اند و باید نابود شوند!). به همین خاطر ، عده یی از مخالفان حکومت سوریه وقتی شنیدند که قذافی به روزگار بدی افتاده در پلاکاردی نوشتند " از جراثیم سوری به موش های لیبیایی سلام !". و این بار جرثومه ها و موش ها کنایه می گفتند. یعنی : این عوعو سگان شما نیز بگذرد.

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

اطلاع رسانی و داوری

نوشته یی از من با عنوان سایه -روشن اطلاع رسانی و داوری در رسانه های افغانستان را می توانید در وب سایت بی بی سی بخوانید.

باز شدن ِ دریچه یی که نور نخواهد آورد


به نظر می رسد دولت اوباما سر انجام قبول کرده که پاکستان مهم ترین تولید کننده و پرورنده ی تروریزم است. در این اواخر مقامات امریکایی با زبانی صریح تر و تند تر از پاکستان انتقاد می کنند. این مخصوصا برای افغان ها امیدوار کننده است. با وجود این ، وقتی فکر کنیم که پاکستان چه گونه از پشتیبانی ِ طالبان و تروریست های القاعده دست بر خواهد داشت با وضعیت پیچیده یی رو به رو می شویم که چندان امید بخش نیست. روشن است که پاکستان از دخالت در امور افغانستان دست نخواهد کشید. حال ، سوال این است که از این پس پاکستان چه نحوه یی از دخالت در افغانستان را در چارچوب سیاست های خارجی خود پذیرفتنی خواهد دید؟ تردیدی نیست که برای پاکستان هر نحوه یی از دخالت باید نتایج ملموس و قابل اندازه گیری داشته باشد. موفقیت های پیوسته ی پاکستان در افغانستان در سی سال گذشته بسیار چشم گیر بوده. اکنون پاکستان به این سابقه ی توفیق پشت نخواهد کرد. افغانستان در سی سال گذشته مثل موشی بوده که پاکستان ( به مثابه ی پشکی توانمند) با آن عملا بازی کرده. حالا نمی توان به این پشک گفت که از این پس این موش را فقط می توانی بو کنی. انتظار داریم پاکستان دیگر از طالبان و تروریستان همراه شان حمایت نکند و با این کار خود بهترین و کارآمدترین ابزار فشار خود در داخل افغانستان را به کناری بنهد؟ اگر این کار را نکند ، از دست دیگران چه بر می آید؟ پاکستان می تواند ملاعمر را به امریکا تحویل بدهد ، اما هم چنان از طالبان حمایت کند. می تواند ده ها طالب را بکشد اما هم چنان از طالبان حمایت کند. می تواند رسما اعلام کند که وارد مرحله ی تازه یی از مبارزه با تروریزم شده ، اما هم چنان از طالبان حمایت کند. امریکا و دیگر کشورهای غربی نمی توانند به پاکستان بگویند که مثلا تحویل دادن ملاعمر به امریکا چیز مهمی نبوده و نشان از عزم پاکستان برای مقابله با طالبان ندارد. در گذشته هم پاکستان همین کار را کرده. همین دو سال پیش بود که دولت پاکستان مناطق تحت کنترول طالبان را بمباران کرد و با طالبان درگیر شد. آن درگیر شدن از جانب امریکا و غرب جدی گرفته شد. اما بعد معلوم شد که آن حمله ها دوای آرامش اعصاب غرب بوده و نه بیشتر.
به گمان من فشار آوردن بسیار بر پاکستان ممکن نیست و امریکا و غرب نمی توانند این فشار را به گونه یی سامان بدهند که عملا بتواند خرده تعاملات ِ کارساز آی اس آی پاکستان با طالبان را زیر کنترول بیاورد. آنچه واقعا می تواند معادله ها را دگرگون کند ، اراده ی جامعه ی پشتون افغانستان برای مقابله با تروریزم و طالبانیزم است. تا وقتی که پشتون های هنوز گرفتار در جاذبه ی طالبان از این جاذبه رها نشوند پاکستان همیشه پشک خواهد ماند و افغانستان همواره موش. جاذبه ی طالبان برای پشتون های طرفدار آنان تنها جاذبه ی ایدئولوژیک و قومی نیست. در مدار این جاذبه پول هست ، قدرت هست، منزلت درون قبیله یی هست ، همه چیز هست. مثلا کسی که قدرت ، نفوذ و منزلت مذهبی-قبیله یی فراوانی در فلان منطقه ی مرزی میان افغانستان و پاکستان دارد چوب های چارتراش هم قاچاق می کند ، تریاک و هرویین هم قاچاق می کند. آن کس که در منطقه ی ویش یا اسپین بولدک تجارت خانه دارد و در عین زمان صاحب چندین تجارت خانه در کویته ی پاکستان است و با تابعیت دو گانه ی افغانی-پاکستانی زنده گی می کند تنها در سایه ی یک نظم ویژه می تواند آن چنان زنده گی کند. آن نظم ویژه این است : پاکستان به او اجازه می دهد که به شرط همکاری با سازمان اطلاعات پاکستان با امپراتوری تجاری محلی و فرا- محلی خود سرخوش باشد. همین آدم ها همزمان هم طالب اند ، هم کارگزار آی اس آی و هم همراه دولت افغانستان. برای آنان " کشور افغانستان" یا " مملکت پاکستان" معنایی ندارد. برای آنان تنها چیزی که معنا دارد " شبکه ی زیست ِ آنچنانی" است. و در همین شبکه است که سرنوشت نفوذ پاکستان در افغانستان رقم می خورد. در تحت همین شبکه ها است که خانواده های پشتون از مکتب و دانشگاه محروم می شوند و جوانان و نوجوانان شان به دام واحد های طالب ساز آی اس آی می افتند.
حال ، مجموع این مکانیزم را – با همه ی پیچیده گی های اش- نمی توان کنترول کرد. امریکا و غرب نمی توانند کار پاکستان در درون این مکانیزم را متوقف کنند. کار دراز مدت در سمت افغانی این مکانیزم هم نتیجه ی فوری نخواهد داد. می ماند این که امریکا و ناتو برای حل مشکل طالبان در داخل افغانستان به فشار شدید نظامی روی بیاورند. این کار هم فعلا دور از انتظار است. جز این که عملیات نظامی گسترده به تلفات گسترده ی غیر نظامیان منجر می شود ، خود دولت آقای کرزی هم مخالف فشار نظامی بر طالبان است. نتیجه؟ نتیجه این می شود که تندی های واشنگتن با اسلام آباد در عمل نتیجه ی چندانی نخواهد داشت و پاکستان مثل گذشته نفوذ و تاثیر دشمنانه ی خود در افغانستان را نگه خواهد داشت.   
 
Free counter and web stats