۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

فرصت عاشقی



چهل و دو سال پیش عاشق شده بود. اما تلاش نکرده بود. عاشق ِ نجیب که تلاش نمی کند. به کسی نگفته بود. عشق که قصه ی مجلس نیست. به محبوب خود فهمانده بود ، بی کلام. سخن نگفته بود و شاید همین نگفتن ناکام اش کرده بود. محبوب خود را سرگردان کرده بود. آخر او نمی دانست تو خیلی گردن فرازی و حرف نمی زنی ، یا نگفتن ات از سر مناعت است. یا اصلا عاشقی را برده ای به قلمروی که در آن حتا هوس ِ سخن گفتن خشونت است. به چمن ز خون بسمل همه جا بهار ناز است/ دم تیغ ِ آن تبسم رگ گل بریده باشد.
دلم می شد بگویم: " آخر این چه کاری است؟". اما این را نمی شد به او گفت. این جمله را می توان به کسی گفت که هر سال شصت و هفت بار عاشق می شود و هر بار در این باور راسخ تر می شود که عشق اسم مستعار دروغ است. به او نمی شود گفت. چهل و دو سال عاشق بوده. به راستی.  این همه سال را با یک تصویر به سر برده.
می گفت که صبح دم از کلکین بالاخانه به آخر کوچه چشم می دوخته تا او بیاید و از پیش حویلی شان بگذرد و برود سر ِ کار خود. چهل و دو سال پیش. در کابل. می گفت که هیچ کس مثل او نمی شود.
او حالا حرف نمی زند. ساکت شده. و من با خودم می گویم: " آخر این چه کاری است؟ چهل و دو سال؟". با خود فکر می کنم که اگر من به جای او بودم کوشش ها می کردم و اگر کوشش ام به جایی نمی رسید ، فکرم را جمع می کردم و دامن از آن قلمرو در می کشیدم.
 گاه به نظرم می آید که  عقل ِ او خدمت بزرگی به او کرده. او از عقل خود مشورت خواسته و این جواب را شنیده : " حالا که به تو این فرصت داده شده که با این عشق برای همیشه پا به دنیای دیگری بگذاری ، این فرصت را ضایع نکن. رهایی مجو ، که از دام اش رهایی مصلحت نیست". او هم از آن پس همواره در کار آباد کردن این دنیای موازی بوده. با خود گفته که در این جهان هر روزه ی بده- بستان و محاسبه و قطب های بی شمار و نشانه های گیج کننده چه هست که آدم به آن دل ببندد؟ 

*نقاشی از اولگ شوپلیاک

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

خاموشی ابدی؟



کریستوفر هیچنز مرد. مرد هوشمند و مناظره گری که از دریدن هیچ پرده یی ابا نداشت و مخصوصا دشمن " امر مقدس" بود. دوستان اش او را "هیچ" صدا می کردند. او – اگر از نظرگاه او به مردن نگاه کنیم- به هیچستان پیوست. از وقتی که تشخیص دادند که هیچنز سرطان دارد ، او در باره ی مرگ و زنده گی بیشتر سخن گفت. من همیشه می خواستم بدانم که هیچنزی که در زیر سایه ی مرگ نشسته با این وضعیت چه گونه برخورد می کند. همه ی ما در سایه ی دیوار مرگ نشسته ایم --- تا این دیوار بر سر مان بیفتد و خاموش مان کند. اما هیچنز در شعاع کوتاه تری نشسته بود و مسلم بود که آفتاب اش به لب بام رسیده.  به اندرسن کوپر ژورنالیست سی ان ان گفت : من می میرم. از آن پس چندین بار تصریح کرد که به آخر خط رسیده و مرگ اش نزدیک است. همه ی این ها را با شجاعت و سرسختی مخصوص خود می گفت. می گفت که از مرگ نمی ترسد و به روشنی گفت که حالا که با مرگ چشم در چشم شده است باز بر همان باورهای سابق خود هست.
با همه ی این ها ، هیچنز هر وقت که در باره ی مرگ خود سخن می گفت حالت اش دگرگون می شد. این را می شد در چشمان اش دید. نا آرام می شد. گویی باورش نمی شد که آدمی با مرگ برای همیشه خاموش شود. و ظاهرا این وضعیتی است که همه ی پرده دران با آن رو به رو می شوند. هیچنز از آن ها بود که پرده ی غفلت را می درند. اما به نظر می رسد که مرگ اتفاق سهمگینی  است که پرده ساز و پرده در را به تساوی خرد می کند. به این معنا که در مرگ تسلیتی نیست ، چه برای مومن معتقد به دنیای اخروی و چه برای منکر آن. مرگ این گونه است. در زنده گی بی باوران و باورمندان بسیاری هستند که می توان در کنار شان با اطمینان عمر به سر برد. کسانی هم هستند – در هر دو اردوگاه- که اگر فقط یک ساعت در حضور شان باشی دل ات از انسانیت سیاه می شود.

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

زنده گی کردن

امروز کسی از من پرسید : شما در همین دور و بر ها زنده گی می کنید؟
" زنده گی کردن". بیان مزخرفی نیست؟  به این می ماند که بگوییم : من خیلی خسته گی می کنم!

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

محبت علیه زنان



خشونت علیه زنان در افغانستان گواه نمی خواهد. و می دانیم که بخش مهمی از این خشونت را مردان اعمال می کنند. مدتی است که خشونت علیه زنان باز مورد توجه قرار گرفته و این توجه مفید است.
من در این جا می خواهم به " محبت علیه زنان" اشاره یی بکنم. این ترکیب ِ نا متجانس ممکن است تا حدی چشم آزار باشد ، اما به گمان من پدیده یی است که باید "نام" اش داد و به همان نام صدای اش کرد. محبت علیه زنان چیز پیچیده یی است. پیچیده گی اش روشن است. محبت دیدن و از همان محبت ضربه خوردن. این چیزی نیست که به ساده گی به چشم بیاید. چه کسی می تواند علیه زنان چنین محبتی بورزد؟ کسی که پیچیده گی ذهنی اش بیشتر از پیچیده گی ذهنی یک آدم عامی باشد. کسی که خودش دریافته باشد که قدرت نرم افزار ِ محبت می تواند به مراتب بیشتر از قدرت سخت افزار ِ خشونت باشد. به همین خاطر " محبت علیه زنان" بیشتر در میان مردان تحصیل کرده و با سواد دیده می شود. نکته ی مهم این است که به یاد داشته باشیم محبت علیه زنان هنوز-  به سان خشونت-  "علیه" زنان است و کام زنان را تلخ و زنده گی آنان را زهرآگین می کند.
در محبت علیه زنان از تهدیدهای وحشت آور ، دشنام های دل شکن و عربده های مردانه خبری نیست. به جای این چیزها لبخند هست و نوازش ، و صدایی که از فرط نرمی به سختی شنیده می شود--- نجوا. در محبت علیه زنان ، مرد گوش می دهد ، همدلی می کند و نشان می دهد که حرف زن را می فهمد. نمی گوید " تو حق نداری پایت را بی اجازه ی من از خانه بیرون بگذاری". می گوید : " عزیزم ، من نمی گویم از من اجازه بگیر ؛ نمی گویم بیرون نرو. من فقط نگران تو ام. اگر نگرانی من برایت هیچ معنایی ندارد، خیر است".
زن می گوید :" پدر جان! پسرت دوست دختر دارد ، به هر جا بخواهد برود می رود ، هر کاری دل اش بخواهد بکند می کند ، ولی...". و مرد جواب می دهد: " دخترم، من به تو افتخار می کنم که به این سن و سال رسیده ای اما در تمام عمرت حتا یک مورد بی حیایی و بی احترامی از تو ندیده ام. نمی دانم پسرم را چه شده؟ همان پرورشی که به تو دادیم ، به او هم دادیم. اما بین تو و او از زمین تا آسمان فرق است".
زن به همسرش می گوید: " حالا که روشن است که تو زن دیگری هم گرفته ای..." ، و مرد با تبسمی سرشار از عشق پاسخ می دهد : " ببین ، یعنی تو واقعا فکر می کنی که آن بدبخت ِ بی چاره ... نه ، تو راستی ...ببین ، مرا درک کن. آن زن زن ِ هوس نیست. من بعدا برایت می گویم که اصل ماجرا چه بود... به خدا اگر مردی در شرایطی باشد که آن زن بود و از تو بخواهد که با او ازدواج کنی ، والله اگر من مخالفت کنم. گاهی در زنده گی وضعیت های پیش می آید که ... گذشته از این ها ، اگر واقعا هوسی می بود من چرا باید با او ازدواج می کردم؟ زن در جهان کم است؟ ...".  
تا آنجا که من می دانم در افغانستان بازنده ی  اکثر این گفت و گو ها و نظایر بی شمار شان زنان هستند. چرا؟ پاسخ به این " چرا؟" ما را وارد بحثی می کند که فعلا مجال باز کردن اش نیست. اما به آن اشاره یی می کنم:
استدلال ها و قصه هایی که به قصد متقاعد کردن کسی عرضه می شوند همیشه در چارچوبی از عوامل دیگر عمل می کنند. یعنی این طور نیست که ما استدلال یا روایتی را بشنویم و صرفا از روی محتوای خود همان استدلال یا قصه  متقاعد شویم. در جامعه ی افغانی عناصری چون کالاهای اقتصادی ، منزلت اجتماعی، مجاری اطلاعات و جهان دیده گی ، میراث تاریخی ، فرهنگی و دینی همه در خدمت مردان اند. این است که روایت ها و استدلال های مردانه به پشتیبانی این سرمایه ها و در متن اجتماعی ای که این سرمایه ها را در انحصار مردان قرار می دهد ، صاحب اعتبار می شوند. به بیانی دیگر، وقتی زنی استدلال یا قصه ی یک مرد را در کنار سلطه یی می گذارد که مردان بر این سرمایه ها دارند ، تنها قصه و استدلال نمی شنود ، تهدید هم می شنود. به همین خاطر ، زن افغانی با محبت های منظور دار ِ مورد بحث نیز تهدید می شود.
مرد با خود فکر می کند: " با زبانی نرم و کم هزینه با او حرف خواهم زد. اگر قبول نکرد ، کی تاوان می کند؟". زن که از پشتیبانی عواملی که در بالا آوردم بی بهره است ، می داند که بازنده ی دعوا او خواهد بود. این است که در اکثر موارد مجبور می شود میان دو باخت یکی را قبول کند: یکی باخت ِ ماندن در زندان محبتی که محبت نیست و دیگری باخت ِ فرار از این زندان و جور کش ِ غول بیابان شدن.

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

شرم ندارید



تجاوز بر عصمت ِ کودک.

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

اسیر جاودانه ی فیلترها


اول دعا کنید که من پی ِ این سوال را رها کنم که مغز و روان ما چه قسم کار می کنند. اما تا دعای شما مستجاب شود ، عجالتا من دیروز در جایی خواندم که ما در هنگام "قضاوت کردن" بسته به این که طرف ِ مورد قضاوت با ما نزدیک ، آشنا و دوست باشد یا نباشد به دو گونه ی متفاوت عمل می کنیم. حتما می گویید که خوب این را می دانستیم. ما در باره ی دوستان مان قضاوت های مثبت تر و نرم تری می کنیم اما این برخورد مثبت را در مورد " غیر ِ دوستان" نداریم. اما چیزی که من در این مورد خواندم تکه ی دیگری داشت که جالب بود:
ما وقتی که از دوستان خود حرکت یا رفتار بدی می بینیم ، در همان مورد مشخص از او شکایت می کنیم. اما اگر همان حرکت یا رفتار را از دیگران ببینیم ، آن را به کل شخصیت آنان نسبت می دهیم. مثلا اگر مادر مان سنگی را به سوی ما پرتاب کند و آن سنگ به گردن ما بخورد ، می گوییم : " مادرم امروز با سنگ به گردن ام زد". اما اگر همان سنگ را کس دیگری بیندازد ( کسی از جمله ی آنانی که در دایره ی مهر و آشنایی مان نیستند) ، آن گاه می گوییم : " فلانی هیچ انسان نیست"  یا " آدم بسیار مزخرفی است".
عکس قضیه هم صادق است: یعنی وقتی از نزدیکان خود خوبی می بینیم آن خوبی را به کل شخصیت شان تعمیم می دهیم. اما اگر کس دیگری با ما خوبی کند ( کس دیگری که نظر مان در باره اش مثبت نیست) سعی می کنیم آن خوبی را به عنوان یک مورد مشخص و خاص برجسته کنیم. مثلا  اگر یکی از دوستان شما برای شما یک کاسه زردآلو بفرستد شما می گویید : " چه بگویم؟ این آدم چه قدر مهربان و بزرگوار است. همیشه در حق ما لطف دارد". اما اگر همان کاسه ی زردآلو را همسایه یی بفرستد که شما نسبت به او نظر مساعدی ندارید ، می گویید : " امروز فلان همسایه ی ما پانزده-شانزده تا زردآلو فرستاده بود. زردآلوهای شان خوش مزه بودند". 

اکثر وقت ها این دو نوع برخورد را انتخاب نمی کنیم. فیلترهای مان به صورت ِ خودکار عمل می کنند. 
 
Free counter and web stats