۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

آیینه های دروغگو

این داستان ملا اختر محمد منصور خیلی جالب نیست؟ می گویند کسی گفته بوده که او همان « ملا منصور» مقام بلند پایه ی طالبان است. بعد ، سازمان اطلاعات انگلستان او را چند بار به کابل می آورد و حامد کرزی هم با او دیدار و گفت و گو می کند. می گویند حالا معلوم شده که آن فرد ملا منصور نبوده. یک عالم پول را هم با خود برده و نا پدید شده. من در بازی بودن کل این ماجرا ذره یی تردید ندارم. گمان من این است که روش های تایید و تثبیت هویت یک  آدم ( آن هم آدمی به این اهمیت) در سازمان اطلاعات انگلستان یا امریکا پیش رفته تر و پخته تر از این چیزها باشند. ده سال بعد دیدی که یکی از انگلیسی های درگیر در این ماجرا نوشت : ایجاد این تصور که ما فریب خورده بودیم هدف اصلی آن ماجرای ساخته گی بود!
حال ، اگر قبول کنیم که آنچه در سطح رسانه ها روایت می شود درست است و واقعا فرد فریب-کاری توانسته همه را بازی بدهد ، در این صورت باید گفت که آن فرد تقلب گر یک نابغه است. نه به این خاطر که توانسته مشهورترین سازمان های اطلاعات جهان را فریب بدهد. بل به این خاطر که او درکی بسیار عمیق از ضعف های ذاتی سیستم های اطلاعاتی داشته  و مطمئن بوده که این ضعف ها حاشیه ی امنی برای فریب کاری او پدید می آورند. آن ضعف ذاتی این است :
بنیان کار سازمان های اطلاعات بر پنهان کاری است. این پنهان کاری چندان شدید است که دست خود این سازمان ها را هم از پشت می بندد. حال اگر این پنهان کاری را در متن موذی گری و بی صداقتی ذاتی این سازمان ها بگذاریم گره را پیدا می کنیم. مثلا سازمان اطلاعات انگلستان هیچ تعهد انسانی یا اخلاقی در مورد دولت افغانستان یا مردم این کشور ندارد. کار این سازمان حمایت و تقویت منافع ملی انگلستان است. اگر لازم شود که این سازمان سرویس های اطلاعاتی افغانستان را فریب بدهد این کار را بی تردید می کند. همین طور اطلاعاتی های افغانستان اصولا می دانند یا قاعدتا فرض شان این است که سازمان اطلاعات انگلستان غیر قابل اعتماد است و باید هر کار اش را با دقت و احتیاط بررسی کرد. نتیجه ی این نگرش متقابل این می شود که هر دو طرف مهم ترین و سرنوشت ساز ترین پاره های اطلاعات خود  را برای خود نگه دارند و به همدیگر ندهند. مثلا اگر استخبارات افغانستان بفهمد که آن کس که توسط اطلاعاتی های انگلستان معرفی شده ملا منصور نیست ، رویه ی اطلاعاتی متعارف این نیست که به انگلیس ها بگوید شما اشتباه کرده اید. بر عکس ، پرسش این می شود : چرا اطلاعات انگلستان این کار را می کند؟ منظور اش چیست؟ وقتی این سوال را پرسیدید بیشتر نیاز به پنهان کاری پیدا می کنید. در نتیجه حتا اگر برای هر دو طرف هم روشن شود که آن کس که می رود و می آید ملامنصور نیست ، در میان نهادن این پاره ی اطلاعات با همدیگر آسان نیست ، چون مساله پیشاپیش بر اساس بی صداقتی ، موذی گری ، بی اعتمادی و سوء استفاده بنا شده است.  حال ، اگر کسی از عهده ی مدیریت این فضا بر آید و دست به فریب کاری بزند ( مثل این نمونه ی ملامنصور تقلبی) باید به چنین کسی به خاطر تیز هوشی اش جایزه داد.
اگر کسی فکر می کند که سازمان های اطلاعات کشور ها در دام پنهان کاری های متقابل خود نمی افتند و راه هایی وجود دارند که آن ها با همدیگر به صورت معنا دار همکاری کنند ، در این صورت تنها یک چیز اثبات می شود : ا ماجرای این ملا منصور ساخته گی است.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

شاکر و قانع

از موج سراب آب خوردن نتوان
می در قدح حباب خوردن نتوان
از خوان فلک به وهم قانع می باش
قرص مه و آفتاب خوردن نتوان
( بیدل)

امروز بیست و پنجم نوامبر روز شکرگزاری است. این روز مرا به یاد دو چیز انداخت :
یکی این که کسی نوشته بود که همه ی ما به نحوی مدیون دینداران هستیم. چون بیشتر نهادهای مفید اجتماعی ما ( حتا آن هایی که اکنون به نظر مان کاملا سکولار می آیند) خاستگاه های دینی دارند. چیز دیگری که به یادم آمد این بود که ببینم خودم شکرگزار چه چیزهایی باید باشم.

خانواده ام : من در خانواده یی متولد شدم که در آن روان های سالم ، باورهای ساده و استوار و قلب های مهربان زنده گی می کردند. در خانواده ی من کسی کسی را نمی زد ، کسی بر سر کسی فریاد نمی کشید و کسی « به من چه؟» نمی گفت. من آخرین فرزند پدر و مادرم بودم. پدر و مادرم همدیگر را بسیار دوست داشتند و در این میانه مرا نیز.  و خواهران ام تمام وقت یعنی ۲۴/۷/۳۶۵ مرا با مهر بی دریغ و بی دروغ خود می نواختند. من تا سال ها بعد نمی دانستم که خانواده های در هم ریخته و آشفته هم زیاد اند و سلامت خانواده چیزی تضمین شده نیست.

بحران ها: من شکرگزار بحران هایی نیز هستم که دو سال پیش از تولد من در افغانستان آغاز شدند. وقتی من به دنیا آمدم داوود خان رئیس جمهور مملکت بود و فقط سه چهار سالی مانده بود که همه چیز از هم بپاشد. زنده گی کردن در متن بحران های چهار دهه ی اخیر افغانستان به من چیزهایی را یاد داد و برایم فرصت هایی فراهم کرد که در غیر آن قابل تصور نبودند. من در جایی و در زمانی به مکتب رفتم که کسی بر استفاده از آن جا و زمان کنترولی نداشت. در مکتب ما آدم های چپگرا درس می دادند ، ملاها درس می دادند ، مجاهدین درس می دادند و کسی به کسی کاری نداشت. یعنی کنترولی نبود. کتاب های درسی ما هم مخلوط بودند. هم کتاب های دوران ظاهرشاه داشتیم ، هم کتاب های چاپ ایران ، هم کتاب های چاپ شده در نظام کمونیستی و هم حتا کتاب هایی که مجاهدین برای مکتب ها تالیف کرده بودند. در خانه ها و کتابخانه ها هم هر نوع کتابی پیدا می شد. من می توانستم در یک دست قرآن داشته باشم و در دست دیگر یک متن مارکسیستی. نه این که کسی متون مارکسیستی را خوش داشت. کسی آن قدر مهارت نداشت یا فرصت اش نبود که این چیزها را کنترول کند.
از وجهی دیگر ، این بحران ها به من و هم نسلان من فرصت داد که از سنت سیاسی ای که آبا و اجداد مان را زمین گیر کرده بود کنده شویم و جهان و آینده را به گونه ی دیگری ببینیم. این خیلی مهم بود.

زبان فارسی-دری: من خوش حال ام که این زبان را می دانم. حتما در هر زبانی چیزهای خوبی هستند که آدم از خواندن و فهمیدن شان لذت ببرد. من بختیار ام که می توانم آثار حافظ و سعدی و فردوسی و مولوی و سنایی و نظامی و بیدل و جامی و صدها و بل هزاران شاعر و نویسنده و هنرمند دیگر را در زبان نخستین خود بخوانم. فقط یک تصادف می توانست میان من و این بزرگان فاصله یی طی ناشدنی بیندازد اما آن تصادف به من امان داد.

تکنولوژی و صنعت قرن بیست : اگر این جاکت بسیار گرم و ارزان را نمی داشتم ، امروز یخ می زدم.  اگر انترنیت نمی بود ، کامپیوتر نمی بود این چیزها را نمی توانستم بنویسم. حال ، اگر این چیزها به درد بخور نیستند گناه من است. اگر من سعی کنم و چیزهای خوبی بنویسم امکانات این عصر به من مجال می دهند که آن را به صورت رایگان به محضر میلیون ها نفر ببرم. امروز صبح به سه چهار جا تلفن کردم. اگر تلفن نمی بود باید خرم را پالان می کردم و راه می افتادم. نه نمی شد. با خر کجا می شد به هندوستان بروم مثلا؟

حافظه ام : از حافظه ی بسیار قوی من در سال ها پیش اندکی باقی مانده. اما شکرگزار همین مقدار اش هم هستم. هنوز می توانم مثلا از محتوای کتابی که خوانده ام گزارش بدهم. ده سال پیش می توانستم یک صفحه ی کتاب را با دو بار خواندن حفظ کنم. حالا این کار - با پنجاه بار خواندن - نا ممکن می نماید. البته این شکرگزاری من از این جهت هم هست که برای خود آلزایمر را پیش بینی می کنم.

دوری از الکل و سگرت و قمار : می گویند این سه فایده هایی هم دارند. من هرگز نزدیک شان نشدم ( و از خیر فایده ی شان هم گذشتم). قصد استخفاف کسی را ندارم اما خودم شکرگزارم که از این چیزها دور ماندم. در سال های اخیر کسان بسیاری را دیده ام که از این سه چیز زیان دیده اند و با آن ها به دیگران هم زیان رسانده اند.

بی آزاری : من به طور کل در همه ی عمرم آدم بی آزاری بوده ام. به این خاطر از خودم متشکرم. به کین و نفرت رخصت نمی دهم که در جان ام خانه کنند. هرگز به صورت آگاهانه دلی را نشکستانده ام و به آزار کسی دست نزده ام. اعتراف می کنم که در گذشته از این بابت احساس ضعف هم کرده ام. اما حالا که پیر می شوم احساس می کنم که آدم اگر مجبور شود میان احساس ضعف و سرشکسته گی از یک سو و آزار رساندن و دل شکستن از سوی دیگر یکی را انتخاب کند همان ضعف و سر شکسته گی
بهتر است. هشدار به دوستان نوجوان :  این نسخه ی تجویز ضعف و سرشکسته گی نیست. به کار بستن اش بی دانستن ظرافت اش خطرناک هم هست. هر کس فقط خودش می داند که چه چیز برای آدم ماندن اش بهتر کار می دهد.

عمر طولانی : به خاطر این همه سال فرصت زنده گی کردن شکرگزارم. راه درازی را پیموده ام و به حد کافی زنده گی کرده ام. از این پس اگر زنده بمانم شاکرتر خواهم شد.

دوست هایم : به خاطر داشتن همه ی کسانی که دوست شان دارم و دوست ام دارند شکرگزارم. دوستان خوب به گفته ی حافظ « کیمیای سعادت» اند.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

ودکا در آفتابه

" ساعدی چیزی را در جایی مخفی می کرد که به عقل جن هم نرسد که در آنجا مخفی شده است. نمونه اش موقعی بود که در همان شش هفت ماه پیش از خروج او از ایران رفتم پیش ساعدی که آپارتمانی در بالای پیچ شمیران نرسیده به تخت جمشید داشت. وقتی که بی اختیار پس از ساعت ها نشستن، بلند شدم رفتم دستشویی، دیدم ساعدی با مشتش به در دستشویی می کوبد. من فکر کردم به آپارتمان حمله شده، گفتم چیه؟ گفت از آفتابه استفاده نکن، گفتم چرا؟ گفت پر ودکاست! به عقل جن هم نمی رسید که ودکا را در آفتابه بریزند و توی دستشویی بگذارند، به دلیل اینکه امکان نداشت به ذهن پاسدار برسد که ساعدی ودکا را دقیقا توی آفتابه بریزد و توی دستشویی بگذارد...
... هوشیاری ساعدی، پنهان کردن لال شدن به علت قدرت حاکم، و قایم کردن ودکا در آفتابه، درست در برابر چشم است، اما هوشیاری می خواست، و قدری هم طنز، تا هم اثر اثر باشد، و هم آدم به آفتابه ماموریتی درباره خفقان حاکم بدهد".

این پاره یی از خاطرات رضا براهنی است در مورد غلام حسین ساعدی که در سایت بی بی سی منتشر شده.
من دوستی داشتم ( در پاکستان) که می گفت وقتی با پولیس رو به رو شدید پول تان را در مشت تان بگیرید. چون پولیس هر جا را بپالد کف دست آدم را نمی پالد!

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

بحران سلسله

" هون سن نخست وزیر کامبوج می گوید دستکم ۳۳۹ نفر در جریان فستیوالی در پنوم پن، پایتخت این کشور، کشته شده اند" (بی بی سی).

این گونه حوادث همیشه اتفاق خواهند افتاد. و گر نه این جهان " این جهان" نخواهد ماند. اشتباه در محاسبه ، اشتباه در ابراز احساسات ، اشتباه در هدف گیری ، اشتباه در ارتباط ، اشتباه در ... اشتباه در بسیاری چیزها با ما آدم ها خواهد ماند. این اشتباهات را حذف نمی توان کرد. نه می توان عالمی از نو ساخت و نه آفریدن آدمی دیگر میسر است. با این همه ، چون نمی دانیم که هر پاره از رفتارهای ما وقتی در سلسله یی از واکنش های جمعی ضرب شوند به کجا می رسند ، می توان گفت که قدم های کوچک برداشتن معمولا معقول تر است.
در افغانستان ، غالبا بحران ها و جنگ ها را به عوامل بزرگ نسبت می دهند. اما جای یک نگاه دقیق به جزئیات بحران ساز ( که خود در اصل پیش پا افتاده بوده اند) خالی است. مثلا یک دکاندار با دکاندار همسایه ی خود دعوا می کند که چرا بایسکل خود را پیش دکان او پارک کرده. این دعوا - که البته می توانست با برخوردی عاقلانه ی دو طرف حل شود- به جنگی تمام عیار میان دو گروه یا دو قوم می انجامد. یا یک رهبر سیاسی با انتخاب یک واژه ی نا مناسب بحرانی می آفریند که دامن اش را به سال ها نمی توان جمع کرد. ضرب شدن یک سخن یا رفتار در سلسله یی از واکنش های جمعی همواره منفی نیست. چیزهای خوب هم از همین راه  در سطح جامعه و عمق ذهن و روان مردم گسترش افقی و عمودی می یابند. اما در آن جا که پای زیان و بحران در میان است باید بر این روند ضرب شدن ها آگاه تر بود و با آن برخوردی مناسب تر کرد. یعنی نه تنها در مقام آفریننده ی یک رفتار یا گفتار بل در مقام مخاطب آن رفتار و گفتار نیز بهتر آن است که به صورت خودکار پاره یی از سلسله ی واکنش ها نشویم. این را می گویم چون ما بیشتر دنبال کسی می گردیم که خطایی را آغاز کرده  و سر سلسله را جنبانده است. در حالی که ملامت کردن فرد یا افراد آغازگر به تنهایی کافی نیست. باید دید خود ما نیز در تاثیر گذار شدن آن خطای نخستین در طول مسیر چه قدر نقش بازی کرده ایم.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

آدم ها و سیستم ها

چیزی داریم به نام قانون اساسی.
چیزی داریم به نام کمیسیون نظارت بر تطبیق قانون اساسی.
چیزی داریم به نام ریاست جمهوری.
چیزی داریم به نام مجلس نماینده گان.
چیزی داریم به نام انتخابات.
چیزی داریم به نام کمیسیون مستقل برگزاری انتخابات.
چیزی داریم به نام کمیسیون رسیده گی به شکایات انتخاباتی.
چیزی داریم به نام لوی سارنوالی.
چیزی داریم به نام محکمه ی عالی.
در قانون اساسی گفته شده که قدرت نباید برای همیشه در دست یک یا چند نفر متمرکز باشد. برای جلوگیری از این تمرکز قانونی هست به نام انتخابات. شهروندان افغانستان می توانند رئیس جمهور و نماینده گان پارلمان خود را انتخاب کنند. اگر این یکی را نمی خواستند ، آن دیگری را برگزینند. برای این که مردم بتوانند در یک روند آزاد و شفاف رای بدهند و رای شان مورد سوء استفاده ی قدرت مندان قرار نگیرد انتخابات را کمیسیونی برگزار می کند که مستقل است و از کسی فرمان نمی برد. اگر کسی تقلبی کرد و روند عادلانه ی انتخابات را مخدوش کرد ، چه طور؟ در آن صورت کسانی که شکایت دارند می توانند به کمیسیون رسیده گی به شکایت های انتخاباتی مراجعه کنند. این کمیسیون همه ی شکایت ها را بررسی می کند و تدبیری می سنجد که تقلب نتایج انتخابات را مخدوش نکند. اگر روشن شود که کسی تقلبی کرده است ، این تقلب او از نظر قانونی جرم شمرده می شود. چه کسی می تواند کسانی را که متهم به ارتکاب تقلب اند تحت تعقیب قانونی قرار بدهد؟ برای این کار لوی سارنوالی را داریم. بازرسان لوی سارنوالی افراد تقلب کار را از سایه بیرون می آورند و جزئیات عمل غیر قانونی آنان را تشخیص و تثبیت می کنند و به این ترتیب آنان را در شعاع مجازات قانونی قرار می دهند. تا اینجا به نظر می رسد که سیستم روندی منطقی را طی می کند.
حال ، برویم به سطح دوم مساله.
فرض کنید که شکایتی به کمیسیون رسیده گی به شکایت های انتخاباتی رسیده. از کجا مطمئن شویم که اعضای این کمیسیون  به صورتی درست به این شکایت رسیده گی می کند؟ از کجا بدانیم که خود اعضای کمیسیون مستقل انتخابات در نتایج آراء دست نمی برند و تغییر شان نمی دهند؟ در اینجا باز به آخر خط نمی رسیم . وقتی که در مورد کارکرد این کمیسیون ها تردیدی به میان بیاید ، افراد می توانند به لوی سارنوالی شکایت برند و خواهان تحقیق در کار خود این کمیسیون ها شوند. اکنون ، پرسش این است : از کجا بدانیم که آمران و ماموران لوی سارنوالی ریگی در کفش ندارند و کار شان سیاسی نیست و تحقیق و بازرسی شان به غرض تغییر دادن نتایج انتخابات انجام نمی شود؟ در این جا کمیسیون انتخابات و لوی سارنوالی یکدیگر را متهم می کنند که کار غیر قانونی می کنند. این دو نهاد بنا بر متن قانون اساسی وظایف مشخصی دارند. اما حالا همدیگر را متهم می کنند که پا از گلیم خویش درازتر کرده و فراتر از تکلیف و صلاحیت قانونی خود عمل می کنند. چه کسی در این میانه بر حق است؟ خوش بختانه کمیسیونی هست به نام « کمیسیون نظارت بر تطبیق قانون اساسی». این کمیسیون می تواند مشخص کند که حق با کیست و کدام نهاد مفاد قانون اساسی را رعایت و اجرا می کند و کدام یکی در این زمینه قصور می ورزد. اما دریغا که آن پرسش سمج هنوز دست بردار نیست : از کجا بدانیم که اعضای کمیسیون نظارت بر تطبیق قانون اساسی بر اساس گرایش های سیاسی و منافع فردی خود عمل نمی کنند و پیشاپیش طرفدار سرسخت یک طرف دعوا نیستند؟ این هم البته پایان کار نیست. آخر که درمانده شدیم ، دعوا را به محکمه ی عالی می بریم. اما آیا مطمئن هستیم که مقامات محکمه ی عالی بر اساس قانون و عدل و انصاف حکم می دهند؟ اگر این داور نهایی خود مبتلا باشد چه کار کنیم؟ اگر او هم بر اساس گرایش های سیاسی مشخصی داوری کند به کجا برویم؟ در این جا به آخر خط می رسیم. در آن سوی این خط ، بیابان گسترده ی « هر فرد یک قاضی با صلاحیت است» پدیدار می شود.  من قضاوتی می کنم و شما نمی پذیرید و شما قضاوتی می کنید و من نمی پذیرم. آخر ، یکی از ما که قدرت بیشتری دارد دیگری را بر زمین می کوید و آن وقت حق با کسی است که غالب شده است.

اکنون ، ما سیستمی داریم که ظاهرا کار نمی کند. نمی توان یک سیستم ناظر بر این سیستم ایجاد کرد. آن سیستم ناظر هم آماج همان پرسش هایی خواهد شد که در مورد این سیستم موجود داریم.
مشکل در کجاست؟
مشکل در این جا است که سیستم ها بی آدم ها کار نمی کنند. اگر یک آدم در کمیسیون مستقل انتخابات شخصا اعتقادی راستین به عدالت و ارزش های دموکراتیک نداشته باشد هیچ چیز دیگری سلامت انتخابات را تضمین نخواهد کرد. اگر یک مقام لوی سارنوالی به کار حرفه یی و غیر سیاسی خود باوری عمیق و استوار نداشته باشد بر نتایج تحقیقات او ذره یی نمی توان اعتماد کرد. اگر یک رئیس جمهور به دموکراسی اعتقادی نداشته باشد و بخواهد با فشارهای غیرقانونی نتایج انتخابات را تغییر بدهد و اگر در همین حال مخاطبان این فشارها کسانی باشند که باور شان به سلامت یک نظام دموکراتیک به همان اندازه سست باشد ، این فشارهای غیر قانونی نتیجه خواهند داد و دموکراسی به یک مکانیزم پوک تبدیل خواهد شد.
در هیچ جای دنیا سیستم ها به صورت خودکار کارآمد نیستند. سیستم های دموکراتیک در جوامعی کارآمدند که در آن ها افراد به دموکراسی باور دارند و نسبت به سلامت آن حساس اند. در آن جوامع بیشتر افراد پذیرفته اند که اگر انصاف و عدالت خوب است برای همه خوب است. آدم های آن جوامع قبول کرده اند که قراردادهای اجتماعی خود را محترم بدارند.
در افغانستان ، همه قبول می کنند که این کمیسیون برگزاری انتخابات که می گوییم مستقل است مستقل است. این قاضی که گفته ایم میان ما داوری کند قاضی است و حکم اش صحیح است. اما به محضی که آن کمیسیون و این قاضی به نفع ما عمل نکنند ، صلاحیت هر دوی شان را مخدوش می دانیم. انتخابات یا باید به انتخاب شدن ما بینجامد و یا این که از بن قبول اش نداریم.
انتباهی که از این وضعیت می توان گرفت این است که ما تا کار آمد شدن یک سیستم دموکراتیک در افغانستان فاصله ی زیادی داریم. برای پیمودن این فاصله باید کار کنیم. دموکراسی را یاد بگیریم و تمرین اش کنیم و بر سر ارزش های دموکراتیک تعصب و ابرام به خرج بدهیم.

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

چند نکته در مورد سید گرایی

محمد حسین فیاض در سایت جمهوری سکوت در مورد «سیدگرایی» نوشته و اشاره کرده که این مفهوم فقط در جامعه ی هزاره و شیعه ی افغانستان این قدر برجسته شده است. این سخنی درست است. من البته در پی نقد یا تایید نوشته ی آقای فیاض نیستم. آن نوشته فقط به یادم آورد که در این مورد یادداشتی بنویسم.
سال ها است که  مساله ی « سید گرایی» و در برابر اش پدیده ی « هزاره گرایی» در جامعه ی هزاره ی افغانستان مطرح شده. من تقریبا بیست سال پیش جزوه یی خواندم با نام « سید گرایی». نام نویسنده معلوم نبود ، اما می گفتند که آن جزوه را مرحوم اسماعیل مبلغ نوشته است. نگاه نویسنده ی آن جزوه به مساله ی سیدگرایی انتقادی بود.
 در این جا ، من می خواهم به چند نکته در این مورد اشاره کنم :
یک- این پسوند « گرایی» در بسیاری موارد خود راهزن و گمراه کننده است. به این خاطر که این پسوند به آسانی می تواند افراد زیادی را در زیر چتر یک مفهوم گرد بیاورد و به این ترتیب تفاوت های فردی و ممیزات گاه بسیار مهم هر کدام از آن ها را محو کند. گویی افرادی که با پسوند « گرا»ی خاصی مورد اشاره قرار می گیرند کاملا تک هویتی اند و همه ی جنبه های وجود و شخصیت و اندیشه ی شان را می توان در ذیل همان پسوند خلاصه کرد. در واقعیت اما قضیه از این قرار نیست. وقتی که یک فرد به سوی یک تعلق میلان می کند و آن تعلق را به درون خانه ی شخصیت خود می آورد ، آن را با ده ها عنصر دیگر در می آمیزد. آمیخته یی که ایجاد می شود رنگین و چند رخ و پیچیده است و با آمیخته های دیگر در جان و روان و شخصیت افراد دیگر می تواند متفاوت باشد. نکته ی مهم در این جا این است که این « تفاوت» می تواند عمیق و بسیار معنادار باشد. ما هر بار که تعداد زیادی آدم را در زیر چتر یک « گرایی» گرد می آوریم ، ممکن است به این تفاوت های عمیق و معنادار توجهی نکنیم.

دو- یکی از چیزهایی که در مساله ی سیدگرایی برای من جالب است این است که بسیاری از منتقدان سید گرایی می گویند که سادات نباید به شجره ی  خانواده گی خود (که بنا بر ادعا به پیامبر اسلام می رسد)  افتخار کنند و آن را دست -مایه ی تفاخر با دیگران بسازند. به نظر من ، در این مورد سخت گیری سودی ندارد. تنها سادات نیستند. همه ی مردم جهان این کار را می کنند. اگر درست است ( و اکثر هزاره ها فکر می کنند که درست است) که پیامبر اسلام و حضرت علی و امامان شیعه آدم های بزرگی بوده اند ، خوب کسی که نسب اش به این آدم های خوب می رسد به این نسبت افتخار هم می کند. مساله این نیست که چنین افتخار کردنی صحیح است یا نیست. مساله این است که این گونه افتخار کردن ها در همه جا رایج است و دیگران هم این کار را می کنند. اگر جد جد جد جد من هم تلفون را اختراع می کرد و اسم اش « قرغان» می بود ، حالا من خودم را آقای قرغانی می نامیدم و سعی می کردم همواره به یاد دیگران بدهم که آن که تلفن را اختراع کرده از اجداد من بوده . دیگران هم احتمالا به این خاطر تا حدی به اصطلاح مرا تحویل می گرفتند. این چیز عجیب -غریبی نیست.  حالا اکثر هزاره ها مثلا به امام علی اعتقاد دارند و چه اعتقادی. به امام حسین هم باوری ويژه دارند و هر ساله به خاطر او اشک می ریزند و از او طلب ها می کنند. اما همین مردم وقتی می بینند که یک سید خود را نواده ی آن ها می داند و به همین خاطر گردن خود را می فرازد ناراحت می شوند.  و همین مردم اگر بفهمند که فلانی از نواده گان فلان قهرمان تاریخی مردم هزاره است به او احترامی خاص می گزارند. منظور من از این سخن ها این نیست که بر سید گرایی صحه بگذارم. قصدم این است که نشان بدهم بیشتر وقت ها مشکل در سیدگرایی سیدها نیست. مشکل در میان مردمی است که از یک سو عاشق اجداد سید ها هستند و حاجات خود را از آنان می طلبند و  عاشقانه به زیارت مقابر شان می روند و از سویی دیگر به نواده های شان می گویند که اگر ما به شیعه ی علی بودن خود افتخار می کنیم خیر است ، شما به نواده ی علی بودن افتخار نکنید. می گویند : ما خاک قبر علی را سرمه ی چشمان خود می کنیم ، ما عاشقان حسین ایم اما شما که هم شیعه ی علی هستید و هم از نواده گان او این قدر هیجانی نشوید و به خاطر نسبت خانواده گی تان با آن ها گردن فرازی نکنید. سید گرایی چه خوب باشد و چه بد ، نمی توان هم با آن مخالفت کرد و هم با جان و دل به تقویت اش برخاست.

سه- سیدهایی که به شجره ی خانواده گی خود افتخار می کنند و آن را همچون عنصری برتری بخشنده عزیز می دارند فراموش می کنند که جهان امروز از بسیاری جهات با جهان قدیم فرق کرده. از جمله ، روند « پرسش گری» های رادیکال که روزگاری به شکاکان و بد دینان اروپایی عصر روشنگری اختصاص داشت ، اکنون به مدد تکنولوژی اطلاعات مدرن همه گیر شده است. یکی از این پرسش های رادیکال این است : « من مهم تر ام یا عقاید دینی ام؟ ». در این سوال « من» به وضعیت فردی من در این زمانه و در این جغرافیا اشاره می کند. یکی از پی آیند های این پرسش این است که اگر من به این نتیجه برسم که آنچه مهم است من ام و نه عقاید دینی ام ، آن گاه آدم آن قدر که به وضعیت موجود زنده گی خود در زمینه و زمانه ی خود اهمیت می دهد به چند قلم اعتقاد دور اهمیت نمی دهد. مثلا اگر جوان هزاره یی بفهمد که همین امروز از دست فلان آدم  که سید عالی مقامی است رنج می کشد ، برای او دیگر اهمیتی ندارد که جد آن سید کیست. شکافی که میان نسل جوان و نسل پیر هزاره ها افتاده شکافی است واقعی و ماندگار. یک سید امروزین باید این شکاف را بشناسد و در پی آمدهای ان دقت کند. چه معنا دارد که آدم در برابر موجی گسترش یابنده از مخالفت با برتری های مبتنی بر نژاد و نسب همچنان اصرار کند که آن رسم قدیمی مستقر بماند؟ نشانه ها می گویند که آن رسم بر می افتد.

چهار- ممکن است کسی بگوید که کل ماجرا سیاسی است. اگر مساله ی سیدگرایی سیاسی محض هم باشد ، آن گاه بیشتر می توان از نیاز به بر خورد های عاقلانه تر سخن گفت.  به نظر من هزاره ها و سیدهای جامعه ی هزاره وقتی به صورت مشترک سود می برند که با منطق « موقعیت مشترک یا وضع انسانی مشترک» به عمل سیاسی دست بزنند تا از موضع قومی.

پنج- به سطح آمدن نزاع سید و هزاره در متن جامعه ی هزاره و شیعه وجه مثبتی هم دارد. این نزاع به نظر من نشان می دهد که جامعه ی هزاره زنده و رو به رشد است. نسل های جوان دیگر اقوام هم با نظام سلسله مراتبی مذهبی خود در خواهند افتاد. امروز نشد ، فردا می شود. با این همه ، نباید با شنیدن صدای طبل حساسیت های دو طرفه زیاد از جا رفت.  گاهی چنان از مکیده شدن خون هزاره ها توسط اشرافیت مذهبی سادات سخن گفته می شود که آدم فکر می کند هزاره ها اگر هیچ دشمنی دارند دشمن شان سادات اند. اما واقعیت آن است که سید ها نیز ظلم ها دیده اند و محرومیت ها کشیده اند. بعضی می گویند که سید ها هزاره ها را « ناف سگ» می گویند و به هزاره ها از سر تحقیر دختر نمی دهند و از این قبیل. حتا اگر همین طور هم باشد ، باز دلیل نمی شود که خود سید ها وضع بهتری داشته باشند. یک آدم مظلوم و محروم و بی سواد هم می تواند دماغ بلندی داشته باشد و دیگران را ناف سگ و انسان درجه دو بداند و در همان حال خود نیز قربانی ستم باشد. من خودم سیدهایی را دیده ام که می گویند « مرید ، به من کمک کن». هم ترا مرید خود می داند و هم از تو کمک می خواهد. در این جا یک دماغ متکبر تر از دماغ او لازم است که به جای تمرکز بر تقاضای کمک به همان کلمه ی مرید بچسپد.

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

حکایت انبر و سندان

در یکی از آهنگ های محلی می گویند :

درد دندان دارم و دندان به دندان می زنم
طاقت انبر ندارم ، سر به سندان می زنم

حال ، اگر برویم و به این آدمی که سر به سندان می زند بگوییم که سر به سندان زدن سودی ندارد و درد او را درمان نمی کند و ای بسا که مشکل دیگری بر مشکل موجود او بیفزاید ، او می تواند بگوید :
« این را خودم هم می دانم. منتها من درد دندان دارم و تو نمی فهمی که این درد  با آدم چه می کند».

کلمه ی «درد» مثل یک چتر  بزرگ است که در زیر آن معناها و زیر-معناهای مختلف گرد آمده باشند. آدم « بی درد» آدم به درد نخوری است. کسی که « درد وطن » دارد آدمی است میهن دوست. کسانی که «دردمند » اند آنانی اند که به اصطلاح احساس دارند و از کنار رنج ها بی اعتنا نمی گذرند. اما این ها مدلول های دورتر درد اند. معناهای مستقیم و نزدیک درد را همه می شناسیم. درد دندان یکی از آن ها است. وقتی کسی به ما دشنام می دهد و توهین می کند گونه یی دیگری از درد را تجربه می کنیم. گاه تن مان زخم بر می دارد و گاه روان مان خراشیده می شود و  اغلب این دو با هم می آیند.

حال ، بحرانی که به خشونت می رسد ( یعنی جنگ) همواره زاینده ی حجم عظیمی از درد است. در جنگ آدم ها کشته و زخمی می شوند ، خانه ها ویران می شوند ، دارایی ها بر باد می روند و  آرامش و نظم و اطمینان رخت بر می بندند. از دردهای جنگ هر کس سهمی می برد. جنگ جامعه یی به جا می گذارد که سرشار از درد است. زنی که دو فرزند جوان خود را از دست داده شب و روز در چنگ دردی گرفتار است که هیچ تسکین نمی پذیرد. مردی که دست اش از بازو قطع شده در درون خود دردی دارد که سراسر چشم انداز زنده گی را برای او دگرگون کرده است. دختر جوانی که مورد تجاوز قرار گرفته با دردی زنده گی می کند که بر تمام پندارها و گفتارها و رفتارهای اش سایه انداخته. کودک بلا دیده یی که همه ی خانواده ی خود را از دست داده طعمی از درد را در کام همیشه تلخ خود دارد که تنها برای او و امثال او شناخته است. بر این مثال ها بیفزایید میلیون ها آدم دیگر را که به گونه های دیگر در چاه درد افتاده اند.
اکنون پرسش این است : آدم هایی که درد دارند با درد های خود چه کار می کنند؟ این پرسش از آن رو اهمیت دارد که ما ناگزیر ایم به آینده ی کشور خود بیندیشیم . و هیچ اندیشه یی به جایی نمی رسد مگر این که با درد هزار-چهره یی که در تار و پود حیات فردی و جمعی ما تنیده است برخوردی سزاوار کنیم. بعضی آدم ها می توانند تا حدی بر دردهای خود غالب شوند و خود را از افسون نیرومند آن برهانند. بیشتر آدم ها این توانایی را ندارند. یکی مثل نلسن ماندلا بعد از بیست و هفت سال زندان پر مشقت وقتی به جامعه باز می گردد سخن از آشتی و روشنایی می گوید. هزاران نفر دیگر از پی چنان تجربه های درد آلودی تلخ کام و نابخشاینده می شوند و البته نمی توان نکوهش شان کرد. هیچ چیزی نمی تواند جای آن عزیز از دست رفته یی را پر کند که در جنگ کشته شده است. دشوار است که از بازمانده گان او بخواهیم که بروند و با آمران و عاملان جنگی که به قتل آن عزیز انجامیده بنشینند و برای آینده راه های بهتری را جست و جو کنند. پس عدالت چه می شود؟ در این جا به یکی از بغرنج ترین مسایل افغانستان امروز می رسیم:
عده یی پیوسته فریاد می زنند ( از سر درد ) که جنگ افروزان و قاتلان مردم باید محاکمه و مجازات شوند. این کار « عزیز از دست رفته یی» را باز نمی آورد. اما حد اقل نشان می دهد که آدم کشان نیز باید در محضر عدالت حساب پس بدهند. از سویی دیگر ، عده ی دیگری می خواهند گذشته ها را پشت سر بگذارند و از درون واقعیت های جدید کشور راهی واقع بینانه به سوی آینده یی روشن تر باز کنند. اکنون ، گره در این جا است : نمی توان گفت که کسی دردی ندارد یا نباید داشته باشد. نیز ، نمی توان دردهای خود را به عنوان رهنماهای عمل خود قرار داد. چه کار باید کرد؟
درد مندانی که می گویند نمی توان با قاتلان مردم مدارا کرد راست می گویند. چه گونه می توان با آنان مدارا کرد یا از جنایت های شان چشم پوشید؟ آن عده ی دیگر که می گویند افغانستان بدون شروعی تازه و بدون تمرین مدارا روی خوشی را نخواهد دید نیز راست می گویند. اگر هر کس دردهای خود را رهنمای عمل خود قرار بدهد جامعه سرشار از تشنج و انتقام خواهد شد و هرگز به آرامش و پیش رفت نخواهد رسید. در این جا باید به یک « ساحت میانه » از درک متقابل رسید. مثلا خانم الف می تواند به یک آدم دردمند بگوید : « من به تو حق می دهم که از سر درد فریاد بکشی و این گونه خواهان اقدامات رادیکال و حتا فلج کننده شوی. من که در باره ی روش های همراه با مدارا و آشتی سخن می گویم به خاطر این است که مثل شما درد مند نیستم. پس اجازه بدهید تا من هم مثل شما نشده ام از ارزش هایی چون آشتی و مدارا که به بهتر شدن زنده گی فردی و اجتماعی ما کمک می کنند دفاع کنم و سخن بگویم. چرا که وقتی من هم در آتش درد سوختم دیگر به احتمال قوی نخواهم توانست از این ارزش ها دفاع کنم. آن وقت من هم فریاد خواهم زد و...».
فرد دردمند هم می تواند به همتای « بی درد» خود بگوید :
« من ارزش کار و روش شما را قبول دارم. اما تعجب می کنم که شما چه گونه می توانید از مدارا و آشتی سخن بگویید؟ راست اش ، شما درست می گویید که نمی توان برای همیشه در گذشته ماند. اما شما هم مرا درک کنید. بگذارید من فریاد بزنم. بگذارید من رادیکال باشم...».
در این ساحت میانه ، ملامت کردن از میان بر می خیزد. چون هر دو طرف در می یابند که باید به پارادوکس رشد احترام بگزارند. خوب است که آنانی که درد دندان دارند « طاقت انبر» را در خود بپرورانند ، اما اگر سر به سندان زدند هم باید درک شان کرد. آنانی هم که سر به سندان می زنند باید درک کنند که کسانی که اساسا درد دندان ندارند و یا درد دارند و طاقت انبر هم دارند نباید سر به سندان بزنند.


این نوشته نخست در هفته نامه ی قدرت چاپ شده.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

درختانه

دیشب در کتابی ( اتوبیوگرافی یک خانم هشتاد و نه ساله ی انگلیسی) می خواندم که او در جایی درختی دیده بوده و می خواسته که در پیش خانه ی خود هم از همان جنس درخت داشته باشد. فرمایش می دهد که برای اش بفرستند. نوشته که برای او جوانه یی فرستاده بودند به اندازه ی کف دست آدم. حالا این جوانه را بکار و بنشین که نهال شود و درخت شود.

پی نوشت : من عاشق درخت ام. و تا فهمیدم که این خانم هم حد اقل یک بار عاشق درخت شده ، کتاب اش برایم جذاب تر شد!
 
Free counter and web stats