۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

حکایت انبر و سندان

در یکی از آهنگ های محلی می گویند :

درد دندان دارم و دندان به دندان می زنم
طاقت انبر ندارم ، سر به سندان می زنم

حال ، اگر برویم و به این آدمی که سر به سندان می زند بگوییم که سر به سندان زدن سودی ندارد و درد او را درمان نمی کند و ای بسا که مشکل دیگری بر مشکل موجود او بیفزاید ، او می تواند بگوید :
« این را خودم هم می دانم. منتها من درد دندان دارم و تو نمی فهمی که این درد  با آدم چه می کند».

کلمه ی «درد» مثل یک چتر  بزرگ است که در زیر آن معناها و زیر-معناهای مختلف گرد آمده باشند. آدم « بی درد» آدم به درد نخوری است. کسی که « درد وطن » دارد آدمی است میهن دوست. کسانی که «دردمند » اند آنانی اند که به اصطلاح احساس دارند و از کنار رنج ها بی اعتنا نمی گذرند. اما این ها مدلول های دورتر درد اند. معناهای مستقیم و نزدیک درد را همه می شناسیم. درد دندان یکی از آن ها است. وقتی کسی به ما دشنام می دهد و توهین می کند گونه یی دیگری از درد را تجربه می کنیم. گاه تن مان زخم بر می دارد و گاه روان مان خراشیده می شود و  اغلب این دو با هم می آیند.

حال ، بحرانی که به خشونت می رسد ( یعنی جنگ) همواره زاینده ی حجم عظیمی از درد است. در جنگ آدم ها کشته و زخمی می شوند ، خانه ها ویران می شوند ، دارایی ها بر باد می روند و  آرامش و نظم و اطمینان رخت بر می بندند. از دردهای جنگ هر کس سهمی می برد. جنگ جامعه یی به جا می گذارد که سرشار از درد است. زنی که دو فرزند جوان خود را از دست داده شب و روز در چنگ دردی گرفتار است که هیچ تسکین نمی پذیرد. مردی که دست اش از بازو قطع شده در درون خود دردی دارد که سراسر چشم انداز زنده گی را برای او دگرگون کرده است. دختر جوانی که مورد تجاوز قرار گرفته با دردی زنده گی می کند که بر تمام پندارها و گفتارها و رفتارهای اش سایه انداخته. کودک بلا دیده یی که همه ی خانواده ی خود را از دست داده طعمی از درد را در کام همیشه تلخ خود دارد که تنها برای او و امثال او شناخته است. بر این مثال ها بیفزایید میلیون ها آدم دیگر را که به گونه های دیگر در چاه درد افتاده اند.
اکنون پرسش این است : آدم هایی که درد دارند با درد های خود چه کار می کنند؟ این پرسش از آن رو اهمیت دارد که ما ناگزیر ایم به آینده ی کشور خود بیندیشیم . و هیچ اندیشه یی به جایی نمی رسد مگر این که با درد هزار-چهره یی که در تار و پود حیات فردی و جمعی ما تنیده است برخوردی سزاوار کنیم. بعضی آدم ها می توانند تا حدی بر دردهای خود غالب شوند و خود را از افسون نیرومند آن برهانند. بیشتر آدم ها این توانایی را ندارند. یکی مثل نلسن ماندلا بعد از بیست و هفت سال زندان پر مشقت وقتی به جامعه باز می گردد سخن از آشتی و روشنایی می گوید. هزاران نفر دیگر از پی چنان تجربه های درد آلودی تلخ کام و نابخشاینده می شوند و البته نمی توان نکوهش شان کرد. هیچ چیزی نمی تواند جای آن عزیز از دست رفته یی را پر کند که در جنگ کشته شده است. دشوار است که از بازمانده گان او بخواهیم که بروند و با آمران و عاملان جنگی که به قتل آن عزیز انجامیده بنشینند و برای آینده راه های بهتری را جست و جو کنند. پس عدالت چه می شود؟ در این جا به یکی از بغرنج ترین مسایل افغانستان امروز می رسیم:
عده یی پیوسته فریاد می زنند ( از سر درد ) که جنگ افروزان و قاتلان مردم باید محاکمه و مجازات شوند. این کار « عزیز از دست رفته یی» را باز نمی آورد. اما حد اقل نشان می دهد که آدم کشان نیز باید در محضر عدالت حساب پس بدهند. از سویی دیگر ، عده ی دیگری می خواهند گذشته ها را پشت سر بگذارند و از درون واقعیت های جدید کشور راهی واقع بینانه به سوی آینده یی روشن تر باز کنند. اکنون ، گره در این جا است : نمی توان گفت که کسی دردی ندارد یا نباید داشته باشد. نیز ، نمی توان دردهای خود را به عنوان رهنماهای عمل خود قرار داد. چه کار باید کرد؟
درد مندانی که می گویند نمی توان با قاتلان مردم مدارا کرد راست می گویند. چه گونه می توان با آنان مدارا کرد یا از جنایت های شان چشم پوشید؟ آن عده ی دیگر که می گویند افغانستان بدون شروعی تازه و بدون تمرین مدارا روی خوشی را نخواهد دید نیز راست می گویند. اگر هر کس دردهای خود را رهنمای عمل خود قرار بدهد جامعه سرشار از تشنج و انتقام خواهد شد و هرگز به آرامش و پیش رفت نخواهد رسید. در این جا باید به یک « ساحت میانه » از درک متقابل رسید. مثلا خانم الف می تواند به یک آدم دردمند بگوید : « من به تو حق می دهم که از سر درد فریاد بکشی و این گونه خواهان اقدامات رادیکال و حتا فلج کننده شوی. من که در باره ی روش های همراه با مدارا و آشتی سخن می گویم به خاطر این است که مثل شما درد مند نیستم. پس اجازه بدهید تا من هم مثل شما نشده ام از ارزش هایی چون آشتی و مدارا که به بهتر شدن زنده گی فردی و اجتماعی ما کمک می کنند دفاع کنم و سخن بگویم. چرا که وقتی من هم در آتش درد سوختم دیگر به احتمال قوی نخواهم توانست از این ارزش ها دفاع کنم. آن وقت من هم فریاد خواهم زد و...».
فرد دردمند هم می تواند به همتای « بی درد» خود بگوید :
« من ارزش کار و روش شما را قبول دارم. اما تعجب می کنم که شما چه گونه می توانید از مدارا و آشتی سخن بگویید؟ راست اش ، شما درست می گویید که نمی توان برای همیشه در گذشته ماند. اما شما هم مرا درک کنید. بگذارید من فریاد بزنم. بگذارید من رادیکال باشم...».
در این ساحت میانه ، ملامت کردن از میان بر می خیزد. چون هر دو طرف در می یابند که باید به پارادوکس رشد احترام بگزارند. خوب است که آنانی که درد دندان دارند « طاقت انبر» را در خود بپرورانند ، اما اگر سر به سندان زدند هم باید درک شان کرد. آنانی هم که سر به سندان می زنند باید درک کنند که کسانی که اساسا درد دندان ندارند و یا درد دارند و طاقت انبر هم دارند نباید سر به سندان بزنند.


این نوشته نخست در هفته نامه ی قدرت چاپ شده.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام اقای هاتف

فرض کنید که عامل درد دندان آن مردم کسی دیگری می بود و دست از به درد آوردن دندان آن مرد بر نمی داشت. آیا باز هم توصیه های شما کارگر درست می بود؟ ایا باز هم آن مرد سر را به سندان می زد یا سندان را به سر آن مرد که دندان را به درد می اورد؟

فکر نمی کنید این دو مورد ( درد دندان که عامل بیرونی ندارد و درد از دست دادن فرزند که عاملش در قصری دورتر از خانه تان زندگی می کند ) با هم فرق دارند و نمی شود با استناد به یکی به نتیجه گیری در مورد رسید؟

تشکر

سخی هزاره

سخیداد هاتف گفت...

سلام سخی هزاره گرامی ،
کل سخن من این بود که درد آدم های دردمند را درک کنیم. از آن سو ، اگر دردمند ایم درون-مایه و روش کار آدم های نادرد مند را نیز درک کنیم. وقتی که کسی مثلا هفت نفر از اعضای خانواده ی خود را در جنگ از دست داده می شنود که کسی دیگر سخن از دموکراسی و گفت و گو و مدارا می گوید این سخنان در نظر او یاوه می آیند. اما در واقع آن سخنان یاوه نیستند. ما غالبا نمی توانیم از زیر سنگینی درد قامت راست کنیم اما این به آن معنا نیست که آدم های داغ ندیده هم نتوانند در مورد عوامل بهبود بخش زنده گی اجتماعی سخن بگویند.

 
Free counter and web stats