۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

کوه ِ نیستی ، فرهاد ِ حسرت

به چهاردهمین سالگرد مرگ پدرم نزدیک می شوم. در همان روزهایی که او از دنیا رفت ، روزی روبروی یکی از عکس هایش نشستم و نظمی سرودم ( متاسفانه حالا آن عکس را با خود ندارم). سپاس از برادرم که آن سروده را برایم ای میل کرد:

این عکس ِ گویا با زبان ِ بی زبانی

این رازناک آیینه ی خود نیز فانی


صیدی است از یک لحظه مکث ِ پیر مردی

کِه ش تا بدین منزل دوانده زنده گانی


چشمان ِ زهر ِ غم فراوان دیده آبی

رخسار ِ سنگ ِ رنج خورده استخوانی


پیشانی ی ِ غرق ِ شیار از موج ِ محنت

پشتی گرانبار از غبار ِ ناتوانی


آن ، تخته مشق ِ باد و خورشید – و مخطط

این ، راست تیرش خورده بر سنگ – و کمانی


از گودهای ِ سایه گیر ِ گونه های اش

تا آبراه ِ دیده گان جویی نشانی


جویی نمک سوده به اشک ِ تیز بینی

اشک ِ به خون آمیخته از رازدانی


مردی به خود لرزیده را ماند که گویی

ناگه بر آورده سر از هودج نهانی


تا بنگرد بر کاروان عمر ، تا چند

افتاده دور از دشت ِ پر باد ِ جوانی


پدرم آدم خوبی بود. خوب با سواد بود. شعر می خواند. کتاب می خواند. نظم های مرا اصلاح می کرد. ناراستی و تندروی سخت می آزردش. بسیار مودب بود و هرگز سخنی درشت نمی گفت. اصلا کم حرف می زد. من سال ها سعی کردم از فلسفه ی زنده گی مورد اعتقاد او فاصله بگیرم. می گفتم من از نسلی تازه هستم و می خواهم با فلسفه ی مبتنی بر باور به بهره گیری از فرصت ها زنده گی کنم. اما حالا که در خود می نگرم یک سانتی متر هم از نگاه ِ پدرم فاصله نگرفته ام. البته مبانی ِ نگرش ما کاملا متفاوت اند. بقیه ی این یادداشت طرحی از این نگاه است :


فرض کنید بامداد است و شما بیدار شده اید. کار خاصی هم ندارید که انجام اش بدهید.اما امروز صبح با صبح های دیگر تان متفاوت است. پیش از این صبح تان سر انجام به نحوی می گذشت. وقتی که چاشت می شد یا آفتاب می نشست ، می دانستید که صبحی رفته است و صبحی دیگر در راه است. امروز صبح تغییر نکرده ، شما تغییر کرده اید. با خود می گویید : اگر امروز بخواهم با چشم ِ باز و ذهنی آگاه از همه ی ظرفیت این صبح استفاده کنم و همه ی دقایق و لحظه های آن را به گونه یی معنادار، شادی آور و منبسط کننده بگذرانم چه کار باید بکنم؟ چه کار می توانم؟ فرض می کنم که دامنه ی صبح از این لحظه که بیدار شده ام تا سه ساعت دیگر باز است. چه کار کنم که بعد فکر کنم که فرصت این صبح را تباه نکرده ام؟

همیشه به ما می گویند که از لحظه های زنده گی خود لذت ببرید. ای بسا که خود ما هم در اوقاتی که ذوق هدایت گری مان شکوفا می شود چنین اندرزی به دیگران بدهیم. اما چه گونه؟ چه گونه می توان از لحظه های زنده گی استفاده کرد یا لذت برد؟ اگر توجه کرده باشید همیشه در مقایسه ی میان عکس های یک منظره ی طبیعی و خود ِ واقعیت فیزیکی آن منظره ذهن آدم دچار تنش می شود. وقتی عکس یک محیط زیبای طبیعی را می بینیم با واقعیت آن محیط فاصله داریم و همین فاصله در ما خواهش و انتظاری برای دیدن آن محیط ایجاد می کند. این خواهش / انتظار همیشه همچون فیلتری عمل می کند که ما از پس ِ آن به آن محیط زیبای طبیعی نگاه می کنیم. این فیلتر را هرگزاز روی ِ چشم ذهن و احساس خود برداشته نمی توانیم ، مگر آن که واقعا وارد عمل شویم و برویم به دیدن واقعیت فیزیکی ِ منظره یی که در عکس دیده ایم. اما به محضی که وارد ِ آن محیط زیبای واقعی شویم با واقعیت جدیدی روبرو می شویم. چرا که این واقعیت که اکنون در برابر ماست همان چیزی نیست که از پس ِ فیلتر خواهش و انتظار می نمود. اکنون شما باید از این محیط طبیعی لذت ببرید. چه کار می کنید؟ آدم نمی تواند درخت را در آغوش بگیرد و اگر هم این کار را بکند معلوم نیست که چه به دست می آورد. چه گونه باید به سبزه و گل و ابر و آبشار نگاه کرد تا " واقعا" لذت برد؟ می دانید که امروز یا فردا باید از این جا بروید و به بقیه ی امور زنده گی تان برسید. می دانید که اگر ده روز پیاپی در این جا بیایید دیگر بسیاری از چیزها قدرت ِ لذت بخشی خود را از دست خواهند داد و به پاره هایی از یک واقعیت مکرر و خالی از شگفتی تبدیل خواهند شد. همین " دانستن" خود سبب می شود که حتا لحظه های لذت بردن تان هم همواره با تنشی نهان همراه باشد.

فرض کنید که خانواده ی خوبی دارید ؛ پدر ، مادر ، خواهران و برادران تان سالم ، شاد ، هوشمند و مهربان اند. دوستان خوبی هم دارید. از نظر اقتصادی مشکلی ندارید. نه فقط اکنون مشکلی ندارید ، برای آینده هم پس انداز کافی دارید. خود تان هم آدم موفقی هستید و تا کنون به هر چیزی که خواسته اید رسیده اید. خوب ، حالا چه کار می کنید؟ من برای تان پیش نهادی دارم : بروید به فقرا و محرومان کمک کنید. دست فلک زده گان را بگیرید. اما خود همین معنایی که شما در کمک به فقرا و محرومان می جویید متضمن یک پارادوکس است. شما باید از این که فقرا و محرومانی وجود دارند خوش حال باشید ، چرا که اگر آنان نمی بودند شما نمی توانستید کاری کنید که برای خودتان معنادار باشد و به شما مجال بدهد که از این کار ِ معنا دار لذت ببرید. اساسا هر کار دیگری هم که بکنید همین طور است. اگر فکر می کنید مبارزه ی تان برای آزادی و دموکراسی کاری بسیار خوب و معنادار است ، این را مدیون مخالفان آزادی و دموکراسی هستید. اگر این مخالفان نمی بودند شما چه کار می کردید؟

برگردیم به سناریوی خانواده. می دانید – در مثل- که پدر تان روزی از دنیا خواهد رفت. حالا این پدر ِ خوب و مهربان روبروی تان نشسته است. کسی به شما می گوید :" قدر ِ این لحظه ها را بدان". اما سوال این است که چه گونه قدر این لحظه ها را بدانم؟ چه کار کنم که بعدا بتوانم به خودم بگویم که خوب شد قدر لحظه های بودن با پدر ِ خود را دانستم؟ ما نمی توانیم بیش از حد معینی بدانیم که لحظه های بودن با پدر خود را چه گونه سپری کنیم خوب است. مثلا می دانیم که به جای بی احترامی کردن به پدر خود می توانیم به او احترام بگزاریم و این دومی بهتر است. اما از میان کارهای خوبی که می توان کرد کدام یک بهتر است؟ هر کاری که بکنید و به هر نحوی که لحظه های تان را با پدر تان بگذرانید ، فردا که او رفت صدها گزینه ی حسرت آور دیگر ذهن تان را خواهد گزید. می گویید که کاش این سخن را به او می گفتم ، کاش این گونه با او رفتار می کردم ، کاش خوب به او گوش می دادم ، کاش آن قدر به چهره اش نگاه می کردم که سیر می شدم ، کاش و صد کاش ِ دیگر.

آدمی برای انواع بیماری ها راه های درمان موثری پیدا کرده است. اما هزاران سال است که خودش را به آب و آتش می زند که درد ِ بی درمان ِ غرق شدن ِ ناگزیر در دریای نیستی را مداوا کند و کاری از دست اش بر نمی آید. گاهی در غاری نقشی می کشد تا به خود بقبولاند که این نقش نشان ماندگاری است ، گاهی ده ها هزار بیت شعر می نویسد تا از چنگ فنا و فراموشی بگریزد و گاهی کوشش های دیگری می کند. در میانه ی راه کسانی چون خیام هم آمده اند که سخن را مختصر کرده و گفته اند که نمی شود ، خود ِ تان را بی جا خسته می کنید.

ما گاهی خود مان را ملامت می کنیم و می گوییم : " اگر فشار خون ام را از فلان وقت کنترول می کردم ، این طور نمی شدم". یا می گوییم : " فلانی اگر به حرف من گوش می داد و پیش از آن که مریضی اش بسیار شدید شود نزد داکتر می رفت ، این قدر زود از دنیا نمی رفت". فرض کنید هردوی این سخنان صحیح باشند. آخرش چه؟ شما با مطلوب ترین سطح فشار خون تا چه وقت در این دنیا خواهید بود؟ اگر فلانی به حرف من گوش می داد چه به دست می آورد؟ سی سال بیشتر؟ هفتاد سال ِ دیگر؟

این ها که می گویم به گمان خودم دستمایه ی افسرده گی نیستند. اشارت هایی هستند برای این که اول ، این که ما قدر لحظه ها را خوب نمی دانیم بیش از آن که ناشی از خطا در تصمیم گیری ما باشد ناشی از نقص جاودانه ی ظرفیت انسانی و زنده گی بشری ما است و دوم ، نباید به هوس این که در جایی برای این نقص راه حلی هست زیاد سخت گیری کرد. یکی از تبعات مهم این نگاه این داوری ِ دل آزار است که آن دیوانه یی که همه روزه چوبی در دست می گیرد و از صبح تا شام طول و عرض بازار را می پیماید و آن نابغه یی که آدمی را سوار سفینه یی می کند و به کره ی ماه می فرستد به یک اندازه سرگردان اند.

۶ نظر:

عباس فراسو گفت...

سلام هاتف گرامی
پدر ات را خدا رحمت کند.
این نوشته ات راستی غم انگیز بود.

راستی نظر دادن در وبلاک ات قیامت است. یک روز می شه و یک روز دگه هم نمی شه.

در مورد نوشته قبلی می خواستم بگویم که در مخافل سیاسی در افغانستان و حتا در درون دولت اما کمتر عریان آن دو دیدگاه که شما از آن ها نام بردید - نگاه امنیتی و نگاه ایدولوژیک نسبت به طالبان - در جنگ اند. راست اش نگاه من هم بیشتر ایدولوژیک بود. این، ناشی از این است که طالبان را یک پدیده ای ایدولوژیک فکر می کنم. اما استدلال شما بسیار روشن و نو و با ظرافت بود. ولی در داخل کسانی که بعد ایدولوژیک طالبان را انکار می کنند،کاملاً مفروضات شان با شما متفاوت است. فکر کنم اگر این بحث پی گرفته شود، خیلی خوب است.

شاد باشی

حسن‌رضا خاوري گفت...

سلام هاتف گرامي
چهاردهمين سالگرد درگذشت پدر گرامي‌تان را تسليت عرض مي‌کنم. يادشان پايدار و درخشان‌تر باد.
1. «کوه نيستي» و «فرهاد حسرت»، تصويري رسا و پرمعنايي مي‌سازند. طنين ضربات فرهادِ حسرت بر پيکر کوه نيستي، خط درخشان و تأمل‌برانگيزي در افق تاريخ و فرهنگ بشر به جاي گذاشته است. ما اين خط اينک کم‌رنگ‌شده را در خط يازده ضرب مي‌کنيم و به توان زبان خويش مي‌رسانيم. (خط 11: پيمودن با پاي پياده)
2. «پدر» به همان اندازه‌اي که در به‌هستي‌افکندن ما سهم دارد، در رنج کشيدنِ اجتناب‌ناپذير ما از اين جهان نيز سهيم است. سهام عدالت اين است. آيا به عدالت اين دو سهم را مي‌پذيرد؟ اين دو افق، مرزهاي حداقلي عدالت در «يادآوري» و «به يادِ پدر بودن» است. در متن اين دو افق، اگر «علّمني حرفاً، فقد صيرني حرّاً».
3. براي «در آب شستن وحدت»، تعبير «تطهير وحدت» رساتر است و فضاي عيني‌تر و مفاهيم همبسته‌ي بيشتري را بازنمايي مي‌کند.
موفق باشيد.

ناشناس گفت...

خداوند رحمت کند جناب ایشان را و تسلیت عرض می دارم بخاطر چهاردهمین سالگرد آن مرحوم.
جناب هاتف شما خوشبخت هستید،که حداقل از رفتار و کردار پدرت خاطره های دردل دارید،و خوشبختر از آنکه حد اقل مزاری،از اآن مرحومی دارید،ولی تاسف برماست که حتی نه یادی از پدر داریم،نه گفتاری و نه کرداری و نه مزاری،فقط از طریق عکس ایشان میدانم که ایشان پدرم بوده .آیا درد آور از این چه خواهد بود که مزاری از پدر نداشته باشی که تا حد اقل با مزارش درد دل نمایی...
میدانید چرا؟بلی هیولایی نکبت بار هفت ثور و کرملین زاده های روسی پدرم را از ما در ایام کودکی مان گرفت بدون کدام جرم و تخلف،فقط ایشان مانند هزاران انسان آزاده هموطنم تجاوز سرخ روس را رد کرده بود و همراه با دیگر فرزندان ، دلیر جاغوری در پولیگون، پلچرخی زنده به گور شدند... سی سال است که که در فراق پدر میسوزم... ای کاش مزارش را می داشتم...نصیبم فقط آه و حسرت شد

حیران گفت...

البته میزان چربی، فشار خون و قطر چندین متری شکم کاری به سلامت زندگی کردن ندارد. نگاه کنید به وزیر فرهنگ افغانستان که دولت بعد از وزیر شدن او مجبور شد خرچ روزانه وزارت را دوبرابر کند چون وی در هر نوبت غذا 3 کیلو فقط کچالو نوش جان می کند. اما او با کمال تعجب و علاوه بر فشار بد دعاهای روزنامه نگاران خارجی پرست هنوز به سلامتی زندگی می کند. حتی مرمی استیضاح پارلمان هم وی را چپه کرده نمی تواند.



روح پدر تان شاد باد

مهربد گفت...

خمار لحظه های به ثمر نریسده دیروز؛ داغ حسرتیست که با آن امروز را /زندګی/ می کنیم.
درد نسلی که، است و نیست ...

هاشم گفت...

سلام عزیز
(یکی از تبعات مهم این نگاه این داوری ِ دل آزار است که آن دیوانه یی که همه روزه چوبی در دست می گیرد و از صبح تا شام طول و عرض بازار را می پیماید و آن نابغه یی که آدمی را سوار سفینه یی می کند و به کره ی ماه می فرستد به یک اندازه سرگردان اند. )
هاتف اگر بگویم که خدا پدرت را رحمت کنه یااینکه تسلیت باشه . چه معنی دارند ؟ این قرار داد ها هم کمی گیج کننده هستند.
گفتی آن دیوانه خیابی و آن نابغه ای کیهانی هردو سرگردانند. خیلی زیبا گفتی اما فکر نمیکنی همین سرگردانی عین زندگی است یا به عبارت دیگرخود معنی ای هستی ماهمین سرگردانی است ...؟

 
Free counter and web stats